دانه ریز

لغت نامه دهخدا

دانه ریز. [ ن َ / ن ِ ] ( نف مرکب )که دانه ریزد. که چینه فروپاشد. که دانه افشاند. که دانه پراکند. که دانه پخش کند. که هر یک از حبه ها که دارد فروافکند چنانکه نخل ثمر خود را :
چو گاوی در خراس افکند پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان.
نظامی.
رطب پیش دهانش دانه ریزست
شکر بگذار کو خود خانه خیزست.
نظامی.
|| دارای دانه های ریزه و خرد. که دانه های خرد دارد. خرددانه. مقابل دانه درشت. مقابل درشت دانه.

فرهنگ فارسی

که دانه ریزد

گویش مازنی

/daane riz/ نام مرتعی در آمل

مترادف ها

granule (اسم)
دانه، گرده، دانه ریز، جودانه

فارسی به عربی

حبیبة

پیشنهاد کاربران

دانه ریز بودن: کنایه از ناچیز بودن
در بیت زیر که در وصف شکر اصفهانی سروده شده دانه ریز بودن رطب کنایه از آن است که شیرینی خرما را در برابر شیرینی لبان او نمیتوان به چیزی گرفت
رطب پیش دهانش دانه ریزست
شکر بگذار کو خود خانه خیزست.

بپرس