هزار گونه غم از هر سوئیست دامنگیر
هنوز در تک وپوی غم دگر میگشت.
سعدی.
- خار دامنگیر ؛ خار که بسبب داشتن نوکهای برگشته تیز چون دوژه و نظایر آن بدامن بند شود : چون تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس
سربسر روی زمین گو خار دامنگیرباش.
صائب.
|| کنایه از باعث سکون و مانع شونده. ( از برهان ). از حرکت بازدارنده. مانع حرکت. از جنبش بازدارنده : والی ری بند بر عزمم نهاد
نیک دامنگیر شد بندش مرا.
خاقانی.
- خاک دامنگیر ؛ بازدارنده از حرکت و عزیمت. که عزم رحیل بدل به اقامت کند : فتاده ام بطلسم کشاکش تقدیر
نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر.
خاقانی.
با خرابیهای ظاهر دلنشین افتاده ام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من.
صائب.
خاک ری دامنگیرست. ری خاکش دامن گیرست. غریبی خاک دامنگیردارد.- زمین دامنگیر ؛ خاک و منزل دامنگیر.
- عشق دامنگیر ؛ که مفارقت نکند. جدائی ناپذیر. غیرمفارق. ملازم. درآویزنده : عشق دامنگیر گریبان تدبیر گرفت. ( سندبادنامه ص 68 ).
ولی چون عشق دامنگیر بودش
دگر بار از ره عذر آزمودش.
نظامی.
- منزل دامنگیر ؛ مانع آینده از حرکت : مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
کنون ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یارب منزلی بود.
حافظ.
- هوای دامنگیر ؛ درآویزنده.مفارقت ناپذیر : مرا نماند روزی هوای دامنگیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم.
سوزنی.
|| مجازاً متوسل. روی آورنده و پناه برنده : کسی کاین خضر معنی راست دامنگیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش.
خاقانی.
|| داده خواه. قصه بردار. متظلم. || کنایه از مصاحب است. ( برهان ). قرین. ملازم : کفر و کذب این دو راست خرمن کوب
نحس و فقر آن دو راست دامنگیر.
خاقانی.
|| کنایه از مدعی باشد. ( انجمن آرا ). مدعی. ( برهان ).