مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت.
سعدی.
|| فرا چنگ آوردن. داشتن بدست : بیدار شو و بدست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق.
ناصرخسرو.
سعدیادامن توحید گرفتن کاریست که نه از پنجه هر بوالهوسی برخیزد.
سعدی.
- دامن کسی گرفتن ؛ بازداشتن او از حرکت. رها نکردن که برود. از حرکت بازداشتن. مانع رفتن او شدن. مانع ترک کردن وی شدن : چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم.
سعدی.
- دامن گرفتن کسی را یا چیزی را ؛ متوسل باو شدن. ازو خواستن. او را خواهانی نمودن. پناه باو بردن. باوملحق شدن : زین دیو بی وفا چو شدی نومید
اکنون بگیر دامن حورالعین.
ناصرخسرو.
اگر عاشقی دامن او بگیرو گر گویدت جان بده گو بگیر.
سعدی.
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی شبی بدست دعا دامن سحر گیرد.
سعدی.
- || ازو دادخواهی کردن. بدادخواهی چنگ در دامن او زدن : اگر رحمت نیاری من بمیرم
در آن گیتی ترا دامن بگیرم.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
نیز رجوع به ترکیب «دامن کسی را گرفتن » ذیل لغت دامن شود.