همتم دامنی کشد ز شرف
هر کجا چرخ را گریبانیست.
مسعودسعد.
|| فراهم گرفتن دامن. برچیدن دامن || فروتنی کردن. تواضع نمودن. || کنایه از اجتناب نمودن و اعراض کردن بود از چیزی. ( انجمن آرا ) ( لغت محلی شوشتر ). رو گرداندن.- دامن کسی یا چیزی کشیدن ؛ در اوآویختن بخواهش. دست در او زدن بخواهانی :
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد.
سعدی.
- || متوجه ساختن کسی را به مطلبی یا امری آنگاه که سخن نتوان گفتن یا نشاید گفتن. نمودن علامتی متوجه کردن صاحب دامن را بسوی خود یا بدرک مطلبی و موضوعی یا تحریک و تشویق کردن وی بگفتن چیزی و یا کردن کاری و یا بباز داشتن از ارتکاب عملی و یا گفتن سخنی.- دامن کشیدن از ؛ دوری جستن از. اعراض کردن از. ترک گفتن. خویشتن را دورداشتن از. ( بهار عجم ) :
بر آن گروه بخندد خرد که بر بدنی
که روح دامن ازو درکشیده می گریند.
عقیقی سمرقندی.
خاقانی اگر نه اهل جستی دامن ز جهان کشیده بودی.
خاقانی.
نباید از منت دامن کشیدن بحالت بهترک زین باز دیدن.
نظامی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
سعدی.
بازآ که چشم بد ز رخت دفع می کندای تازه گل که دامن ازین خار می کشی.
حافظ.
بوحدت داغ دارد از دوئیها الفت یارم که سر زد از گریبان من و دامن کشید از من.
رایج.
نی همین می رمد آن نوگل خندان از من می کشد خار درین بادیه دامن از من.
کلیم.
نیز رجوع به مجموعه مترادفات ص 44 شود.- دامن کشیدن بر... ؛ گذشتن. ترک کردن :
تو آگهی که مرا اینقدر قناعت هست
که بر متاع غرور جهان کشم دامن.
عبدالواسع جبلی.
- دامن کشیدن به... ؛ رفتن به.... خرامیدن به : در جهان کش بسروری دامن
برفلک نه بافتخار قدم.
مسعودسعد.
- دامن کشیدن در... ؛ براه آن رفتن. ملازم آن شدن : چون بود اکراه با چندین خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی.
مولوی.