یکنفس ای خواجه ٔدامنکشان
آستنی بر همه عالم فشان.
نظامی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت دامنکشان سندس خضرند وعبقری.
سعدی.
دامنکشان حسن دلاویز را چه غم کاشفتگان حسن گریبان دریده اند.
سعدی.
بسی نیز بودی که دامنکشان بسروقت من آمدندی خوشان.
نزاری قهستانی ( دستورنامه ص 72 ).
رجوع به دامن کش شود.دامنکشان. [ م َ ک َ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال کشیدن دامن. || متواضع فروتن. خاضع :
ببارگاه تو دامنکشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شدبیداد.
خاقانی.
|| کنایه از رفتار بناز و خرام. ( لغت محلی شوشتر ). خرامان از روی ناز و تکبر. با ناز خرامان. متکبر و معجب. ( شرفنامه منیری ). با تبختر : در پرده دل آمد دامنکشان خیالش
جان شد خیالبازی در پرده وصالش.
خاقانی.
آن کعبه محرم نشان و آن زمزم آتشفشان در کاخ مه دامنکشان یک مه بپرواز آمده.
خاقانی.
تا قدمت در شب گیسوفشان بر سر گردون شده دامن کشان.
نظامی.
یار گریبان کش و دامنکشان آستی از رقص جواهرفشان.
نظامی.
لب لعلم همان شکرفشانست سر زلفم همان دامن کشانست.
نظامی.
ای که بر ما بگذری دامنکشان از سر اخلاص الحمدی بخوان.
سعدی.
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان گر همچنین دامنکشان بالای خاکم بگذری.
سعدی.
بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامنکشان.
سعدی.
شد آن جان جهان دامنکشان چون از چمن بیرون تهی شد جان مرغان چمن گویی ز قالبها .
؟
- دامنکشان رفتن ؛ با جامه بلند ( که جامه زنان مجلله و شاید مردان نیز بوده است ) به تبختر و ناز رفتن. ارفال. ( منتهی الارب ). رَفل. ذیل. رَفَلان. ( منتهی الارب ). بناز و تبختر رفتن چنانکه شیوه رعنایان است. ( آنندراج ). به تبختر رفتن. خرامیدن : دامنکشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده.
حافظ.
ذال ذیلا؛ خرامان و دامنکشان رفت. ( منتهی الارب ). مر مترطلاً؛ دامنکشان رفت. الحاف ؛ بناز دامنکشان رفتن. ( منتهی الارب ). و نیز رجوع به مجموعه مترادفات ص 352 شود.