همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن
زانکه در پای تو دارم سر جان افشانی.
حافظ.
|| غرور و ناز کردن. ( غیاث ). || کنایه از غیظ معشوق و برخاستن اوست از مجلس. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). || گذشتن از چیزهای نیکو و از دنیا گذشتن. ( لغت محلی شوشتر ).- دامن افشاندن از... ؛ خویشتن را دور داشتن از.( بهار عجم ) :
هرآنکس که او دختر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند.
فردوسی.
حق از بهر باطل نشاید نهفت از آن جمله دامن بیفشاند و گفت.
سعدی.
اهل بایستی که جان افشاندمی دامن از اهل جهان افشاندمی.
خاقانی.
- دامن برافشاندن از، دامن برفشاندن از... ؛ ترک گفتن. ( آنندراج ). ول کردن. ترک دادن و اعراض کردن. ( برهان ).- || سفر کردن و کوچ نمودن. ( برهان ). ونیز رجوع به مجموعه مترادفات ص 18 و 90 و 298شود.