دال بودن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
دلیل کردن. [ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) دلالت کردن. دال بودن. نشان بودن. نمودن : نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. ( نوروزنامه ) . شتربه گفت سخن تو دلیل می کند بر آنکه از شیر مگر هراسی و نفرتی افتاده است. ( کلیه و دمنه ) .
... [مشاهده متن کامل]
مبرز و سطل و آلت تغسیل
همه بر خادمان کنند دلیل.
سنائی.
... [مشاهده متن کامل]
مبرز و سطل و آلت تغسیل
همه بر خادمان کنند دلیل.
سنائی.