بوسه بر داغگاه او دادی
بندیی را ز بند بگشادی.
نظامی.
|| آنجای از بشره که برآن داغ نهند. || دیوان کچهری چرا که کاغذها آنجا به مهر میرسند. ( غیاث ). صاحب آنندراج آرد: در ایران جایی است که اکثر اهل حرفه بلکه پهلوانان ازآنجا منشور عمل خود حاصل کنند از عالم ( نظیر ) چبوتره در هندوستان و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته : خورد خونها تا بچشم از داغگاه دل رسید
نیست دورار قاصد اشکم غبارآلوده است.
اثیر.
بداغگاه وفا معتبر حواله کنیداگر ز داغ مرا مهر بر قباله کنید.
خان آرزو.
|| مکانی که بدانجا بر اسبان و استران و جز آن داغ نهند. آنجای که اسب و استر و اشتران پادشاه را داغ نهند. آنجای که اسپان دولتی را داغ نهند. آنجا که خیل را داغ و علامت نهند. صحرائی که در روزی معلوم اسبان امیری یا شاهی را بدانجا داغ می نهاده اند : مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.
خاقانی.
فرخی در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر چغانی قصیده شیوائی دارد که باختصار از چهارمقاله نظامی عروضی نقل میشود. نظامی عروضی گوید: ازآن پس که فرخی زن خواست و بی برگ ماند و دهقانی که خدمت وی میکرد روا ندید که بر وظیفه معهود وی چیزی بیفزاید، عزم دربار چغانیان کرد و بپایمردی خواجه امیراسعد کدخدای امیرابوالمظفر، که قصیده ٔ:با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله تنیده ز دل بافته ز جان... الخ.
بشنیده بود وبپسندیده ، بمحضر امیر راه یافت. شرح بار یافتن شاعرو قصیده وی را از زبان نظامی عروضی بشنوید: چون بحضرت چغانیان رسید [ فرخی ] بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره ای بدنبال و هرسال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکردتا در پی امیر برد. فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرخی را شعری دیدتر و عذب و خوش و استادانه ، فرخی را سکزیی دید بی اندام ، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده ، دستاری بزرگ سکزی وار در سر، و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم ، هیچ باور نکرد که این شعر آن سکزی را شاید بود. برسبیل امتحان گفت «امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و ترا باخود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است ، جهانی در جهانی سبزه بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره ، از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب میبخشد. قصیده ای گو لایق وقت ، وصف داغگاه کن ، تا تراپیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده اینست :بیشتر بخوانید ...