داغ کشیدن

لغت نامه دهخدا

داغ کشیدن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) داغ برکشیدن. داغ کردن. داغ بر رخ یا سینه کشیدن کسی را. نشان بر او از آهن تفته نهادن علامت بندگی را :
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست.
خاقانی.
دل میکشد بداغ تو هر لحظه سینه را
داغی بکش بسینه غلام کمینه را.
کمال خجندی.
ز سر تازه کن عیش پدرام را
بکش داغ خود گور ایام را.
ظهوری.
بفرمود تا داغشان برکشند
حبش زین سبب داغ بر سر کشند.
نظامی.
که نوک سنانش ز بس تف و تاب
کشد داغ بر جبهه آفتاب.
؟
یا داغ مهجوری بر جبین تو کشند، یا تاج مقبولی بر سرت نهند. ( مجالس سعدی ).

فرهنگ فارسی

داغ بر کشیدن داغ کردن

پیشنهاد کاربران

بپرس