چه داغها که ز چرخم نشسته بر سینه
چه اشکها که ز چشمم دویده بر رخسار.
ظهیر فاریابی.
تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است صدگونه داغ بر دل حیران نشسته است.
مجدهمگر.
تا سحر آمدشد همصحبتانم گرم شدشعله برمی خاست از دل داغ حرمان می نشست.
ملاشکوهی همدانی.
درد تو در تمام بدن جای جان گرفت داغ تو در میانه جان دل نشین نشست.
باقر کاشی ( از آنندراج ).