صد ساله ره است راه وصلت
با داعیه تو نیم گام است.
خاقانی.
گرچه ناصح را بودصد داعیه پند را اذنی بباید واعیة.
مولوی.
اختیار و داعیه در نفس بودروش دید آنگه پر و بالی گشود.
مولوی.
گفتند که داعیه ملاقات والد می باشد که اگر آن نبودی این نبودی یعنی اگر امر حضرت حق تعالی بتعظیم ایشان نبودی این داعیه نبودی. ( انیس الطالبین بخاری نسخه خطی مؤلف ).|| اسباب و آداب :
داعیه مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده شوق نیست بستن و بگسیختن.
سعدی.
- داعیه فلان مقام داشتن ؛ کباده آن کشیدن.|| سبب : نخواست که کاری که در تمشیت آن قدم گذارده باشد بداعیه فترتی در توقف افتد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیش. ( گلستان ). || ادّعا. || آواز اسبان در کارزار. ( منتهی الارب ). || داعیة اللبن ؛ شیری که در پستان باقی گذارند تا دیگر شیررا بخواند. ( منتهی الارب ). بقیه شیری که در پستان باشد و شیر دیگر را بخود میکشد.
داعیة. [ ی َ ] ( اِخ ) یاقوت آرد: عثمان بن عنبسةبن ابی محمدبن عبداﷲبن یزیدبن معاویةبن ابی سفیان الاموی ، از ساکنان کفر بطنا از اقلیم داعیه است و ابن ابی العجائز آنجا که از ساکنان اموی غوطه نام میبرد ذکر آن کرده است. ( معجم البلدان ).