"رزقی که خدا رساند"
نویسنده: احمد لطفی - مدرس دانشگاه
سال ۱۳۱۹ شمسی بود ، در یکی از روستاهای سیمره ( دره شهر ) ، صفدر حدود یکسال و چند ماه بود که پدرش از دنیا رفته بود، در ان زمان صفدر حدود ۱۷ سال سن داشت و به اصطلاح قدیمی ها نان آور خانه بود، چند تا خواهر و برادر خردسال داشت، و مادر مریض حالی که برای کارهای کشاورزی خیلی توانمند نبود . صفدر در سال گذشته ، حدود ۶۰ من گندم و جو کاشته بود ، والان سرمحصول رسیده بود او بعد از خرمن کوبی هرچه بدست آورده بود، با کمک مادر ناتوانش انبار کرد یک کیسه ی کوچک را به آسیاب برد، و آنرا آرد کرد ، وی به اندازه ی بیست من گندم هم وقتی قافله برای پلدختر به حرکت افتاد با دوستانش که همه پدرشان در قید حیات بودند و فقط ایشان پدرش از دنیا رفته بود، همراه شدند در آن روز حرکت برخی از پدران که فرزندانشان بالای ۱۷ ( هفده ) سال سن داشتند ، سفارش می کردند گندمها و جوها را به فلان مغازه دار بفروشند و فلان مقدار قند و چای و لباس برای خانواده بیاورید اگر پول گندمها بیشتر از اجناس خریداری شده بود، مابه التفاوت را پول بیاورد ، و اگر پول محصولات کمتر از اجناس بود، به فلانی بگو به این نشان که فلان چیز را از تو خریدم ، بده را بنویس تا بعدا" خودم آمدم پلدختر ، پرداخت می کنم.
... [مشاهده متن کامل]
صفدر که کسی را نداشت اورا سفارش کند تا از مغازه کالایی را قرض بگیرد، فقط می توانست به اندازه ی محصول کمی که برای فرو ش برده بود، کالا و لباس تهیه کند . اما واقعیت این بود ، که این مقدار گندم برای رفع مایحتاج خانواده اش کم بود . بنابراین فکرش مشغول بود که لباس برای خانواده با پول این گندم تهیه می شود یاخیر؟ در هرصورت قافله به راه افتاد هنوز تا اولین روستا نرسیده بودند که صفدر برای دفع حاجت، از راه مالرو به طرف راست عقب تر از قافله رفت وبه اصطلاح امروزی به دستشویی رفت. در آن زمان معمولا" به دره یا در پناه درختچه ای که کسی فرد را نبیند به دستشویی صحرایی می رفتند . صفدر تا نشست دید یک اسکناس بیست تومانی در لابلای چند تا خار گیر کرده است با تعجب و شادمانی نگاهش می کرد . بعداز آن که دفع حاجت نمود، اسکناس را برداشت و از ته دل خدا را شکر کرد که برایش پدری کرده و الان قدرت خرید وی از افرادی که چند بار گندم برای فروش آورده اند بیشتر بود . آن سالها سالهای سختی بود و یتیمی هم سختی را بیشتر کرده بود.
صفدر پول را برداشت و در کیسه ی کوچکی که چند قران پول چرخ در آن بود، پنهان کرد . وی باشادی زاید الوصفی نزد دوستان و فامیلش رسید قافله در روز بعد به پلدختر رسید، گندمها را فروختند و هرشخصی برای رفِع نیازهای خانواده شان خرید لازم را انجام دادند . صفدر یتیم نیز ، گذشته از رفع نیاز خانواده، برای مادر و برادرا ن و خواهرش نیز لباس تهیه کرد .
صفدر مقداری اجناس مورد نیاز مردم برای آغاز معامله گری و شروع یک کاسبی ، آن اجناس را در هور یا جوالش قرار داد. صفدر و افراد قافله، وقتی به محل زندگیشان رسیدند به رسم روز گار همه ی آبادی با خوشحالی برای رسییدن به خیری و خوشآمدگویی و دیدار از سفر برگشتگان به استقبال افراد قافله آمدند . برخی توبره ای که در آن نان شهری یا نان نازک خشک شده را با تعجب نگاه می کردند و بچه ها ریزه های نان را می خوردند . و برخی هم از حال و هوای شهر و وضعیت مغازه ها و آنچه در شهر دیده بودند سوال می کردند، و افراد قافله هم با آب و تاب تمام برای دیگران تعریف می کردند،
صفدر از خوشحالی و رزقی که خدا رسانده بود مادرش را به آرامی در جریان گذاشت و به اصطلاح محلی خبر دار کر د. صفدر برای مادرش پیراهن زنانه و گلونی ( گلبندی ) خریده بود . برادران و خواهر یتیمش از شوق لباسهای نو و یکسری اجناس و کالاها از جمله خرما و رطب و قند و ارده ( حلوا شکری ) ، برای خوردن خود و فروش به آبادی احساس خوشایندی داشتند . صفدر از روز بعد دوره گردی و معامله گری را آغاز کرد. ایشان با تلاشگریش روز به روز وضع مالیشان بهتر می شد، و چند سال بعد صفدر زن گرفت و برای برادرا یتیمش هم پدری نمود و برای آنها نیز زن گرفت . صفدر تا آخر عمر موفقیتها و وضع خوب مالیش را گذشته ازتلاش و پشتکار ، کمک خدا و رزق حلالی بود که خداوند در سال ۱۳۱۹ شمسی به او عنایت کرده بود.
نویسنده: احمد لطفی - مدرس دانشگاه
سال ۱۳۱۹ شمسی بود ، در یکی از روستاهای سیمره ( دره شهر ) ، صفدر حدود یکسال و چند ماه بود که پدرش از دنیا رفته بود، در ان زمان صفدر حدود ۱۷ سال سن داشت و به اصطلاح قدیمی ها نان آور خانه بود، چند تا خواهر و برادر خردسال داشت، و مادر مریض حالی که برای کارهای کشاورزی خیلی توانمند نبود . صفدر در سال گذشته ، حدود ۶۰ من گندم و جو کاشته بود ، والان سرمحصول رسیده بود او بعد از خرمن کوبی هرچه بدست آورده بود، با کمک مادر ناتوانش انبار کرد یک کیسه ی کوچک را به آسیاب برد، و آنرا آرد کرد ، وی به اندازه ی بیست من گندم هم وقتی قافله برای پلدختر به حرکت افتاد با دوستانش که همه پدرشان در قید حیات بودند و فقط ایشان پدرش از دنیا رفته بود، همراه شدند در آن روز حرکت برخی از پدران که فرزندانشان بالای ۱۷ ( هفده ) سال سن داشتند ، سفارش می کردند گندمها و جوها را به فلان مغازه دار بفروشند و فلان مقدار قند و چای و لباس برای خانواده بیاورید اگر پول گندمها بیشتر از اجناس خریداری شده بود، مابه التفاوت را پول بیاورد ، و اگر پول محصولات کمتر از اجناس بود، به فلانی بگو به این نشان که فلان چیز را از تو خریدم ، بده را بنویس تا بعدا" خودم آمدم پلدختر ، پرداخت می کنم.
... [مشاهده متن کامل]
صفدر که کسی را نداشت اورا سفارش کند تا از مغازه کالایی را قرض بگیرد، فقط می توانست به اندازه ی محصول کمی که برای فرو ش برده بود، کالا و لباس تهیه کند . اما واقعیت این بود ، که این مقدار گندم برای رفع مایحتاج خانواده اش کم بود . بنابراین فکرش مشغول بود که لباس برای خانواده با پول این گندم تهیه می شود یاخیر؟ در هرصورت قافله به راه افتاد هنوز تا اولین روستا نرسیده بودند که صفدر برای دفع حاجت، از راه مالرو به طرف راست عقب تر از قافله رفت وبه اصطلاح امروزی به دستشویی رفت. در آن زمان معمولا" به دره یا در پناه درختچه ای که کسی فرد را نبیند به دستشویی صحرایی می رفتند . صفدر تا نشست دید یک اسکناس بیست تومانی در لابلای چند تا خار گیر کرده است با تعجب و شادمانی نگاهش می کرد . بعداز آن که دفع حاجت نمود، اسکناس را برداشت و از ته دل خدا را شکر کرد که برایش پدری کرده و الان قدرت خرید وی از افرادی که چند بار گندم برای فروش آورده اند بیشتر بود . آن سالها سالهای سختی بود و یتیمی هم سختی را بیشتر کرده بود.
صفدر پول را برداشت و در کیسه ی کوچکی که چند قران پول چرخ در آن بود، پنهان کرد . وی باشادی زاید الوصفی نزد دوستان و فامیلش رسید قافله در روز بعد به پلدختر رسید، گندمها را فروختند و هرشخصی برای رفِع نیازهای خانواده شان خرید لازم را انجام دادند . صفدر یتیم نیز ، گذشته از رفع نیاز خانواده، برای مادر و برادرا ن و خواهرش نیز لباس تهیه کرد .
صفدر مقداری اجناس مورد نیاز مردم برای آغاز معامله گری و شروع یک کاسبی ، آن اجناس را در هور یا جوالش قرار داد. صفدر و افراد قافله، وقتی به محل زندگیشان رسیدند به رسم روز گار همه ی آبادی با خوشحالی برای رسییدن به خیری و خوشآمدگویی و دیدار از سفر برگشتگان به استقبال افراد قافله آمدند . برخی توبره ای که در آن نان شهری یا نان نازک خشک شده را با تعجب نگاه می کردند و بچه ها ریزه های نان را می خوردند . و برخی هم از حال و هوای شهر و وضعیت مغازه ها و آنچه در شهر دیده بودند سوال می کردند، و افراد قافله هم با آب و تاب تمام برای دیگران تعریف می کردند،
صفدر از خوشحالی و رزقی که خدا رسانده بود مادرش را به آرامی در جریان گذاشت و به اصطلاح محلی خبر دار کر د. صفدر برای مادرش پیراهن زنانه و گلونی ( گلبندی ) خریده بود . برادران و خواهر یتیمش از شوق لباسهای نو و یکسری اجناس و کالاها از جمله خرما و رطب و قند و ارده ( حلوا شکری ) ، برای خوردن خود و فروش به آبادی احساس خوشایندی داشتند . صفدر از روز بعد دوره گردی و معامله گری را آغاز کرد. ایشان با تلاشگریش روز به روز وضع مالیشان بهتر می شد، و چند سال بعد صفدر زن گرفت و برای برادرا یتیمش هم پدری نمود و برای آنها نیز زن گرفت . صفدر تا آخر عمر موفقیتها و وضع خوب مالیش را گذشته ازتلاش و پشتکار ، کمک خدا و رزق حلالی بود که خداوند در سال ۱۳۱۹ شمسی به او عنایت کرده بود.
سخنانی قدیمی
دایی رضا آهنی هموار ه می گفت ؛
- قو مِ خو قلایه / قوم گَن بلایه
خویشاوندخوب قلعه است/خویشاوند بد بلا است
دایی رضا آهنی هموار ه می گفت ؛
- قو مِ خو قلایه / قوم گَن بلایه
خویشاوندخوب قلعه است/خویشاوند بد بلا است
با سلام اطلاعاتم در مورد دوستعلیوندهای بزرگوار
ندارم
ندارم
سلام آقای لطفی ببخشید که سؤالم با موضوع شما بی ارتباط است من میخواهم از نسل و شجره نامه خود مطلع شوم
من از نوه های ملک پسر فتاح پسر شکر الله پسر أمر الله پسر فیض الله
میخواهم بدانم که به کدام شاخه ی دوستعلیوند مرتبط میشوم اگر اطلاعی دارید لطفا مرا راهنمایی کنید
من از نوه های ملک پسر فتاح پسر شکر الله پسر أمر الله پسر فیض الله
میخواهم بدانم که به کدام شاخه ی دوستعلیوند مرتبط میشوم اگر اطلاعی دارید لطفا مرا راهنمایی کنید
دنیا کوچکتر از آن است، که مابنی آدم همدیگر را ناراحت کنیم. اما بشر خاکی، جهل، عناد ورزی و حسادت و گمراهی و زیاده خواهی، ما را به رقابت و نزاع و نهایت به ترویج کژ رفتاری و ستم به همدیگر می کشاند.
فضول محله فقط خودش فضولی نمی کرد، چنان هیجان و زیبایی ای به کارش داده بود ، که خیلی از همسایه ها نیز به چنین شیوه ی غلطی عادت کرده اند.
... [مشاهده متن کامل]
ازخد خواهیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب
فضول محله فقط خودش فضولی نمی کرد، چنان هیجان و زیبایی ای به کارش داده بود ، که خیلی از همسایه ها نیز به چنین شیوه ی غلطی عادت کرده اند.
... [مشاهده متن کامل]
ازخد خواهیم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب
فضول محله
شخصی می گفت بعد از عمری جان کندن در یکی از محله های پائین شهر و مردم معمولی خانه ای خریدم. هنوز در حال تدارک اولیه بود که زنی عفریته و میانسال آمد و گفت اینجا پر از سگ و گربه است. از من می شنوی معامله را پشیمان کن. در کوچه ی کثیف و لجن گرفته آشغال و کلوخ و کثافت می ریخت. گویا خبر نداشتم . و نمی دانستم این شخص مریض روحی و فضول محله است. بچه هایش را عین خود پرورش داده است. وی مدام در کوچه در سایبان آلونکی که همسایه اش درست کرده می نشیند. وی رفت و آمد ماشینهایی که از محل می گذرند، را زیر نظر دارد. هرکه از درب منزلش رد شود اورا به سین سوال و جیم جواب می گیرد. این زن گویی صاحب ندارد . زن همسایه گفته بود بیچاره به حال کمال آقا اسیر این عفریته. شده است . غذا برایش درست نمی کند، لباسهایش را حداق در ماشین لباسشویی قرار نمی دهد هر شب و روز گمان نکنم هفت ساعت درخانه باشد. شبها معرکه می گیرد زنهای محل را دور خود جمع می کند. غیبت تمام محل و آمار زاد و ولد وطلاق و ازدواج همه یدختر و پسرها را می داند. با جاریه و برادران شوهرش مدام سر جنگ و ستیزه دارد. چشمتان روز بد نبیند . با هر بدبختی که آمدم در خیابا پهن می شد و نمی شد از کوچه و خیابانهای محل عبور و مرور کرد. آنقدر لج می کرد . اگر زن بخت برگشته ام حیاط را میشست. فوری به اداره ی آب گزارش می داد. کار همیشه اش بود نه فقط خانواده ی مرا می آزرد، سایر همسایه ها از دست این بلای زمینی، و عفریته ی فضول آسایش نداشتند. ( ادامه دارد )
... [مشاهده متن کامل]
شخصی می گفت بعد از عمری جان کندن در یکی از محله های پائین شهر و مردم معمولی خانه ای خریدم. هنوز در حال تدارک اولیه بود که زنی عفریته و میانسال آمد و گفت اینجا پر از سگ و گربه است. از من می شنوی معامله را پشیمان کن. در کوچه ی کثیف و لجن گرفته آشغال و کلوخ و کثافت می ریخت. گویا خبر نداشتم . و نمی دانستم این شخص مریض روحی و فضول محله است. بچه هایش را عین خود پرورش داده است. وی مدام در کوچه در سایبان آلونکی که همسایه اش درست کرده می نشیند. وی رفت و آمد ماشینهایی که از محل می گذرند، را زیر نظر دارد. هرکه از درب منزلش رد شود اورا به سین سوال و جیم جواب می گیرد. این زن گویی صاحب ندارد . زن همسایه گفته بود بیچاره به حال کمال آقا اسیر این عفریته. شده است . غذا برایش درست نمی کند، لباسهایش را حداق در ماشین لباسشویی قرار نمی دهد هر شب و روز گمان نکنم هفت ساعت درخانه باشد. شبها معرکه می گیرد زنهای محل را دور خود جمع می کند. غیبت تمام محل و آمار زاد و ولد وطلاق و ازدواج همه یدختر و پسرها را می داند. با جاریه و برادران شوهرش مدام سر جنگ و ستیزه دارد. چشمتان روز بد نبیند . با هر بدبختی که آمدم در خیابا پهن می شد و نمی شد از کوچه و خیابانهای محل عبور و مرور کرد. آنقدر لج می کرد . اگر زن بخت برگشته ام حیاط را میشست. فوری به اداره ی آب گزارش می داد. کار همیشه اش بود نه فقط خانواده ی مرا می آزرد، سایر همسایه ها از دست این بلای زمینی، و عفریته ی فضول آسایش نداشتند. ( ادامه دارد )
... [مشاهده متن کامل]
"اولین روز گروه کوهنوردان النج بعد از رمضان سال ۱۴۴۱ ه - ق"
نگارنده: احمد لطفی
روز جمعه مورخ ۱۳۹۹/۳/۹ شمسی گروه کوهنوردان النج به سر گروهی حاج محمد لطفی بعد از ۳۷ روز مجددا" فعالیتش را آغاز نمود.
... [مشاهده متن کامل]
حاج محمد لطفی کما فی السابق در غروب روز پنجشنبه پیامی تحت عنوان ؛ فردا کوهنوردان در ساعت ۷ صبح به. مقصد چشمه کرمشه ( کینی کرمشه ) حرکت خواهیم کرد.
کوهنوردان که در دو دسته ی ۵ نفری بودند، به ترتیب عبارتند بودند از؛
گروه اول؛
۱ - صید نظر عابدفر
۲ - محمد نظری
۳ - عبد علی صیدی
۴ - عبد الرحیم یوسفوند
۵ - دوستعلی کرمشاهی
- دوستعلی کرمشاهی گویا نوبت کمباین داشتند ، بنابراین از همراهی گروه باز ماند.
گروه دوم؛
۱ - حاج محمد لطفی
۲ - کربلایی اسماعیل کردی
۳ - سید اسد تقوی
۴ - رحیم دانیاری
۵ - احمد لطفی
گروه اول طبق برنامه ریزی حاج محمد لطفی به موقع حرکت، و در ساعت مقرر به نزد چشمه ی مورد نظر رسیده بودند.
گروه دوم با یکساعت تاءخیر از منزل بیرون آمدند و ساعت هشت و بیست دقیقه به وسط کوه رسیدند و از ماشین پیاده شدند. در گروه دوم نگارنده بیست دقیقه معطلی ، در حرکت آنها وقفه ایجاد کرد.
دربین راه حاج آقا محمد لطفی به گروه اول ایراد می گرفت که چرا آنقدر زود حرکت کرده اند. رحیم هم می گفت ما با تاءخیر حرکت کردیم. از ضلع شرقی "کله ریز" حرکت به سمت "دول بله کوه" را آغاز کردیم. اما چاقی و پاهای ناتوان نگارنده روند حرکت به سمت مقصد نهایی را کند کرده بود. نهایت
درسیصد متری غرب" دول بله کوه" اطراق کردیم و رحیم دانیاری و سید اسد تقوی به عنوان جوانترین اعضای گروه آتشی برپا کردند و غذاها را داغ و آب چای بار گذاشتند.
بعد از ناهار نماز ظهر و عصر را خواندیم، و حاج محمد به خاطر دوری نصف گروه غر و لند می کرد، و بارها می گفت؛ چرا نایستادند تا همه با هم برویم . رحیم و سایر دوستان می گفتند تقصیر از ما بوده، که دیر حرکت کردیم.
در این روز کربلایی اسماعیل کردی از طایفه ی پیر داده بیرانوند، ازخاطرات دوران ترمینال داری و رانندگیش گفت،
برخی افراد حق وام سهمیه ی وی برای خرید اتو بوس را با پارتی بازی از دستش خارج کرده بودند. وی با حرارت تمام آن دفاعیات و خاطرات را تعریف می کرد. وی از دوران محصلی من و محمد خاطراتی نقل کردند. در یکی از شبها که برق قطع می شود پدر اسماعیل کردی به پسرش اسماعیل می گوید؛ چراغ فانوس را روشن کن و برای محمد و احمد و سایر دانش آموزان ببرید، تا از نعمت روشنایی برخوردار گردند.
صید نظر عابدفر و بقیه ی دوستان در حدود ساعت دو بعد از ظهر از چشمه کبود به ما ملحق شدند، در این دوساعتی که همه ی گروه باهم بودند، سخنانی رد و بدل شد، که خلاصه ی انها به شرح زیر است؛
۱ - رحیم دانیاری از سفرش به "کوه کلان"گرین صحبت کرد، وی که با حاج محمد لطفی و دوستعلی کرمشاهی و محمد رضا آهنی به آنجا رفته بودند. از گیاهان خوشبوی دارویی و حرکت دربین برفها و دیدن یک مار بزرگ سخن به میان آورد، وی در شبی که در " کلان کوه بودند، آشپزی خوبی کرده بود، و از مخلوط کردن گیاهان خوشبو در خورشی که کرده بود، تعریف می کرد . حاج محمد آشپزی بی نظیر وی را در آن شب تاءیید نمودند. رحیم می گفت؛ در چادری که دوجوان گله دار ، که برادر و دوقلو بودند، شب در چادر آنها خوابیدند. دو قلوها به شدت به هم وابسته بودند. تا انجا که یکبار یکی از آنها تصادف می کند در همان زمان دیگری بیهوش می شود.
۲ - اسماعیل کردی در تاءیید سخن رحیم دانیاری گفتند. مرحومین بگمراد آقا مرادی آهنگر و پدرش با چند تا از فامیل برای کاری به خرم آباد می روند درساعت بخصوصی بگمراد بدنش به شدت می لرزد، وی می گوید؛ " همسرم. . . . از دنیا رفت. "
همراهان می گویند این چه حرفیه که می زنید.
ازقضا فردا که به دره شهر می رسند. واقعا" زن بگمراد آهنگر از دنیا رفته و دقیقا" روز قبل در همان وقتی که لرزه بر اندام بگمراد آمده بود از دنیا رفته است. مردم صبر کرده بودند تا بگمراد از خرم آباد بر گردد، آن وقت دفن شود. بنابراین بعد از ظهر جنازه را با حضور شوهرش دفن کردند.
۳ - رحیم یوسفوند، از شناخت بهتر حضرت علی اظهار نظر کرد، و از احمد لطفی معرفی کتابی که به ویژگیها و زندگی آن حضرت بپردازد سوال کردند، لطفی در جواب کتاب جور جورداق مسیحی و کتاب عباس محمود عقاد را معرفی کر دند.
۴ - محمد نظری از طایفه ی دالوند و ایل سگوند ( سکاوند ) علی دوستی قشنگی خواند، و افرادی که در "دول بله کوه"چای درست کردند ، گفت چای را طوری تقسیم کنید، که به همه برسد.
از حلیم پزیش گفت، و گویا یکی از اعضای کوهنوردی گفته بود من از فلانی که جزء اقوام سببی ام می باشند حلیم می خرم. شما ناراحت نباشید.
۵ - سید اسد تقوی هم ماجرای فرزند خوانده اش را تعریف کرد. وی می گفت سید خوب برای خودش، سید بد را برای
جدش باید احترام کرد.
وی در ماه رمضان سال ۱۴۴۱
به پیمودن چند کوه مبادرت ورزیده است.
ایشان در مو رد عمویش سید یونِس سخنانی آموزنده ایراد فرمودند.
قدم زدن درهوای آزاد
نگارش: احمد لطفی
سالها پیش که با دوستان همکار، در مرکز پیش دانشگاهی علامه طباطبایی شهرستان دره شهر مشغول خدمت بودیم، در هفته ی آخر اسفندماه، طبق عرفی خود جوش دانش آموزان به استقبال تعطیلات نوروزی می رفتند، و در کلاس درس حضور به هم نمی رسانیدند. درمقابل طبق مقررات آموزش و پرورش کشور، دبیران و پرسنل محترم مرکز پیش دانشگاهی ، و سایر آموزشگاه ها در تمام مقاطع تحصیلی ، در سراسر کشور وظیفه داشتند، تا روز ۲۷ یا ۲۸ اسفندماه در محل کارشان حاضر باشند، و در آموزشگاه خود باشند، زیرا چنانچه برخی از دانش آموزان به مرکز پیش دانشگاهی و آموزشگاه خود آمدند، خیال نکنند ، دبیران و معلمان سنگر تعلیم و تربیت را رها کرده اند.
... [مشاهده متن کامل]
در روز ۲۴ یا ۲۵ اسفندماه بود که همکاران به سر کار آمده بودند، و چون دانش آموز نبود . با همکاران در هوای متبوع بهاری در محوطه ی بزرگ مرکز پیش دانشگاهی قدم می زدیم و در باره ی مسائل فرهنگی و اجتماعی با همدیگر گفتگو می کردیم در همین حین جمعی از بازدیدکنندگان از ایلام برای بررسی و انجام وظیفه و یا مچ گیری که آیا همکاران فرهنگی در این ایام به محل کار می آیند یا نه؟ با آمدن آنها همه به دفتر مرکز پیش دانشگاهی رفتیم. و رئیس مرکز شرح ما وقع را اعلام کرد، و گفت متاسفانه پنج روز قبل از تعطیلات رسمی عید نوروز دانش آموزان خودجوش دبیرستانها و آموزشگاه ها را تعطیل می کنند. ولی ما و همکارانی که امروز کلاس داشته اند، همگی برای خدمت آمده ایم. یکی از آن بازرسان و یا مچ گیران در جواب گفت ؛ دیدیم دبیران در هوای آزاد قدم می زدند و با هم گفتگو می کردند. وی طوری مطلب را ادا کرد ، که به شخصیت و غیرت دبیران بر خورد، یکی از دوستان گفت؛ آقای محترم دانش اموزان که به مرکز پیش دانشگاهی نیامده بودند آیا برای قدم زدن در محوطه ی آموزشگاه باید از شما اجازه می گرفتیم یا برای نفس کشیدن در هوای آزاد باید پولی پرداخت کنیم. آن بازرس از سخن ناپخته اش به توجیه پرداخت. اثر آن رفتار و سخن ناپخته لااقل در ذهن نگارنده باقی مانده است که به جای قدر دانی از وظیفه شناسی ما ، آنطور برخورد نمود. کاش فرهنگیان از بالاترین مقام تا پائین ترین رده با کرامت انسانی و احترام با همدیگر سخن گویند. کاش. . .
در بهمن ماه سال ۱۳۹۸ شمسی ویروسی به نام کرونا ( کووید ۱۹ ) از چین شروع به کشتار نمود، سپس در سطح جهان شیوع پیدا کرد. این ویروس بیش از ۲۵۰ کشور را با مشکل و مرگ و میر دچار کرد. دوا و درمانی نداشت فقط رعایت
... [مشاهده متن کامل]
... [مشاهده متن کامل]
بهداشت فردی چاره ساز بود و در منزل ماندن، این بیماری بسیاری از پزشکان و پرستاران و کادر درمان را کشت. همه ی پرسنل پزشکی شبانه روز فعالیت می کردند بحران سختی بود. همه ی کارها و فعالیتهای اقتصادی به حداقل خود رسیده بود سرفه های ممتد و گلو درد و. . . . همه می ترسیدند و فکر می کردند کرونا گرفته اند. همه منتظر مرگ بودند. الان که داین سطور را می نویسم، سرعتش کمی کاهش یافته است. مدارس و دانشگاه ها هنوز باز نشده اند.
"نامهایی که فراموش شدنی نیستند"
در اواخر دوران قاجاریه و اوایل حکومت پهلوی، دو برادر به نامهای محلی " شیخه" و "سوزه" زندگی می کردند. آنها دو نفر دامدار و کشاورز فعال بودند. چنان کار آفرین و زحمتکش و افراد متین و باوقاری بودند. که مردم از آنها به نیکی یاد می کنند. این دو برادر دارای گله و رمه ی فراوان بودند، محل کمک به مستمندان بودند. آنها به نیازمندان هم قرض الحسنه می دادند. هر دو افرادی نیازمند و افرادی برجا بودند. اصالتا" از طایفه بن ریزی چهار لنگ بختیاری بودند به علت همجریشی در بین زرگوشهای پشتکوه به عالی فتح ها خوانده می شوند. این بزرگان با کرمشه های کولیوند خویشاوندی داشته اند، که شهرت آنها به عبارت کولیوند و غلامی می باشند.
... [مشاهده متن کامل]
شیخه وسوزه که دو برادر میهمان نواز و شریف بودند، یکبار فردی صاحب قدرت، گروهی می آورد، که برایش گندم درو نمایند آن زمان رسم گل در و رایج بود . مباشرها هم برکار ان گروه نظارت می کنند . وی در آن حوالی سیاه چادرش برپا بوده ، در آنجا می بیندکه ساعتی از ظهر گذشته ، ولی افراد ناهار نخورده اند. وی بانگ برمی دارد ، ظهراست کار را تعطیل کنید . مباشرها می گوید نمی شود . صاحب قدرت اجازه نداده هنوز ، وی می گوید، من شاهدم کار زیاد کردند وقت ناهار است تعطیل کنید . وی گویا افراد را به منزل می برد و ناهار می خورند. مباشرها نزد صاحب قدرت می روند، و می گوید فلانی با قدرت خود کار را تعطیل کرد. و سخنانی از این قبیل اونیز مامورینی چند می فرستد دستش را می بندند و قتی که از آب نهر می خواهند بگذزرد می گوید دستم را باز کنید تا کفشایم را در آورم انطرف آب دستهایم را ببندید. ماموران اجازه نمی دهند او فشاری بر طناب وارد می کند آن را می بُرد. و سه نفر مامور را کتک می زند و به منزل می اید و به رومشکان می رود. صاحب قدرت وقتی از جفای مباشران و سخت گیری ماموران مطلع می شود، افرادی مورد معتمد می فرستد. و آن دوبرادر ارزشمند را برمی گرداند . لازم به ذکر است. آنها ازدوستان صاحب قدرت بودند که شیخه گفت با مسئولیت من بگذار کار تعطیل شود و ناهار بخورند. اما مباشرها بیخودی قهر کردند و شکایت به صاحب مزارع بردند.
این دو فرد با عزت زیستند ، و با عزت از دنیا رفتند. اعقاب شایسته ای هم دارند.
در اواخر دوران قاجاریه و اوایل حکومت پهلوی، دو برادر به نامهای محلی " شیخه" و "سوزه" زندگی می کردند. آنها دو نفر دامدار و کشاورز فعال بودند. چنان کار آفرین و زحمتکش و افراد متین و باوقاری بودند. که مردم از آنها به نیکی یاد می کنند. این دو برادر دارای گله و رمه ی فراوان بودند، محل کمک به مستمندان بودند. آنها به نیازمندان هم قرض الحسنه می دادند. هر دو افرادی نیازمند و افرادی برجا بودند. اصالتا" از طایفه بن ریزی چهار لنگ بختیاری بودند به علت همجریشی در بین زرگوشهای پشتکوه به عالی فتح ها خوانده می شوند. این بزرگان با کرمشه های کولیوند خویشاوندی داشته اند، که شهرت آنها به عبارت کولیوند و غلامی می باشند.
... [مشاهده متن کامل]
شیخه وسوزه که دو برادر میهمان نواز و شریف بودند، یکبار فردی صاحب قدرت، گروهی می آورد، که برایش گندم درو نمایند آن زمان رسم گل در و رایج بود . مباشرها هم برکار ان گروه نظارت می کنند . وی در آن حوالی سیاه چادرش برپا بوده ، در آنجا می بیندکه ساعتی از ظهر گذشته ، ولی افراد ناهار نخورده اند. وی بانگ برمی دارد ، ظهراست کار را تعطیل کنید . مباشرها می گوید نمی شود . صاحب قدرت اجازه نداده هنوز ، وی می گوید، من شاهدم کار زیاد کردند وقت ناهار است تعطیل کنید . وی گویا افراد را به منزل می برد و ناهار می خورند. مباشرها نزد صاحب قدرت می روند، و می گوید فلانی با قدرت خود کار را تعطیل کرد. و سخنانی از این قبیل اونیز مامورینی چند می فرستد دستش را می بندند و قتی که از آب نهر می خواهند بگذزرد می گوید دستم را باز کنید تا کفشایم را در آورم انطرف آب دستهایم را ببندید. ماموران اجازه نمی دهند او فشاری بر طناب وارد می کند آن را می بُرد. و سه نفر مامور را کتک می زند و به منزل می اید و به رومشکان می رود. صاحب قدرت وقتی از جفای مباشران و سخت گیری ماموران مطلع می شود، افرادی مورد معتمد می فرستد. و آن دوبرادر ارزشمند را برمی گرداند . لازم به ذکر است. آنها ازدوستان صاحب قدرت بودند که شیخه گفت با مسئولیت من بگذار کار تعطیل شود و ناهار بخورند. اما مباشرها بیخودی قهر کردند و شکایت به صاحب مزارع بردند.
این دو فرد با عزت زیستند ، و با عزت از دنیا رفتند. اعقاب شایسته ای هم دارند.
چم تکله رافروخت
حدود ۱۳۵ سال پیش شاید هم کمی بیشتر، مردی بزرگ از دنیا رفته بود، پسر بزرگش فردی بی مسئولیت بود، و از لحاظ اجتماعی و اقتصادی زیاد فرد فعالی نبود اما برعکس برادر کوچکترش خیلی تلاشگر و مدیر بود. هنوز یکمین سالگرد پدرش نرسیده بود، که درفصل ییلاق امدن مِلک چم تکله را به چند هور تنباکوی پر فروخت . گویا خودشنیز چپقی بود . در ان زمان گرچه برادرها وخواهرانش ناراضی بودند اما چون بلاخره برادر بزرگشان بود معامله را پشیمان نکردند . از ان زمان همه می گفتند فلانی ملک چم تکله را به چند بار تنباکو فروخت.
... [مشاهده متن کامل]
حدود ۱۳۵ سال پیش شاید هم کمی بیشتر، مردی بزرگ از دنیا رفته بود، پسر بزرگش فردی بی مسئولیت بود، و از لحاظ اجتماعی و اقتصادی زیاد فرد فعالی نبود اما برعکس برادر کوچکترش خیلی تلاشگر و مدیر بود. هنوز یکمین سالگرد پدرش نرسیده بود، که درفصل ییلاق امدن مِلک چم تکله را به چند هور تنباکوی پر فروخت . گویا خودشنیز چپقی بود . در ان زمان گرچه برادرها وخواهرانش ناراضی بودند اما چون بلاخره برادر بزرگشان بود معامله را پشیمان نکردند . از ان زمان همه می گفتند فلانی ملک چم تکله را به چند بار تنباکو فروخت.
... [مشاهده متن کامل]
"حکایت نارنج قهرمان"
نارنج نام زنی ایلیاتی است ، و دارای سه فرزند پسر می باشد ، شوهر وی در یک نزاع دسته جمعی محلی کشته می شود. این درگیری و واقعه، که درسال ۱۳۵۱ شمسی ، بخاطرمالکیت برسر یک قطعه زمین مزروعی، بین طایفه ی آنها و طایفه ی دیگر اتفاق افتاد ، و در این نزاع و درگیری دسته جمعی که زنان و مردان دو طایفه در آن شرکت داشتند ، ازطرفین پنج نفر کشته شد و تعداد زیادی مجرو ح گردیدند ، و دو طایفه هم در آن زمان خسارت جانی و مالی فراوانی را متحمل شدند. البته الان که در باره ی این بانوی ز حمتکش بعد از ۴۵ سال خلاصه ای از عملکردش نوشته می شود. این اختلاف توسط افراد معتمد منطقه و نیروهای دولتی حل و فصل شده ، و اکنون در صلح و برادری بسر می برند و از خالق حکیم جای شکرش باقی است که مردم این دو طایفه در صفا و صمیمیت زندگی را ادامه می دهند.
... [مشاهده متن کامل]
بانو نارنجِ قهرمان، در آن زمان که زنی جوان بود و دوبچه را بدنیا آورده بود ، و فرزند سومش را در بطن داشت ، بیوه گردید . وی یک تنه مبادرت به سرپرستی و بزرگ کردن بچه هایش نمود ، و ی گذشته از بزرگ کردن و تربیت فرزندانش بچه های برادرِ شوهرش را نیز بزرگ کرد اینطور زنانِ قهرمان و تلاشگر و درستکار الگوی ایثار و وفا هستند. وی با کشاورزی و دامداری سه کودک خود و دو کودک برادر شوهرش که یک پسر و دختر بودند ، را بزرگ کرد . برادر شوهرش که ازدنیا رفت ، همسرش هم به خانه ی پدرش رفت . بانو نارنج مانند یک پرنده ی مهربان، ویک مادر نمونه، شهپر حمایت و عاطفه و محبت خودرا برسر این پنج کودک کشید ، و با مدیریتی که داشت ، آنها را صاحب خانه و زندگی و همسر نمود . این بانوی قهرمان دختر برادرِ شوهرش را برای فرزندش به زنی گرفت . بانو نارنج بزرگوار، در تحصیل بچه ها کوتاهی نکرد، واکنون برخی از آن بچه هایی که بزرگ کرده است در مشاغل دولتی ، مشغول به کار و فعالیت هستند ، و برخی نیز در روستا به امور کشاورزی و خدماتی و دامداری مشغول فعالیت هستند . این بانو احساس مسئولیت می کند و در ادامه تحصیل عروسش نیز نقش آفرینی می نماید . جامعه ی ما به وجود چنان زنان شایسته و سازنده و قهرمانی باید برخود ببالد که برای حفظ خانواده و تربیت فرزندان چنان ایثارگری کرده است. این بانو با وجود کهولتِ سن ، روح تلاش و توکل و نور امید ، را از وجودش می توان ملاحظه نمود .
احمد لطفی - مدرس دانشگاه
گله زن سلیمان حسنوندیا سلیمان چرچی بوده است. ایشان طبع شعر داشته ، و گویا از طایفه سوره میری بوده است با میر صید محمد خان به خاطر اینکه ، آلونک چرچی ها و بستگانشان راجابجا می کند، درگیری لفظی داشته و شعری می سراید. و به صید محمد خان می گوید برو کرکی مانگره
"سخنان محله ی کسرا با مسئولان شهر"
�
گرد آورنده و تنظیم: احمد لطفی
�
مقدمه:
شهروندان محله کسرا طی دو درخواست، و الو - سلام مسئولان، از آلودگی صوتی و بیماریهای دامی، و. . . به ستوه آمده اند. به همین دلیل نگارنده ، عینا" درخواست های محله را تنظیم و ارائه می نماید.
... [مشاهده متن کامل]
بسمه تعالی
مسئولان محترم شهرستان دره شهر؛
سلام علیکم:
با احترام ما اهالی محله کسرا واقع در ضلع غربی میدان آزادی، انتهای خیابان جمهوری اسلامی از دست دامداران و دامداری که دامش چسبیده به منزلهای همجوار است و از میدان آزادی تشکیلات دامداری برخی از آنها مشهود و نمایان است، به ستوه آمده ایم . از صدای سگها شب و روز خواب نداریم . خرمن کود و پشگل و پهن گوسفندان و گاو و خرشان که بوی آنها عطر محله ما می باشند، در جلوی چشم مسئولان و ناظرانی که از منطقه عبور می کنند، چادر و آلونک بر پا کرده و گویی هیچ مسئولی به فکر بهداشت مردم نیست . دامدار معروف شهر ، در این شهر با سگها و خر و گاو و گوسفندانش جولان می دهد . درحالیکه همه ی عقلای جامعه اذعان دارند شهر جای دامداری سنتی نمی باشد، ولی در اینجا نمی دانم، چرا کسی رسیدگی نمی کند؟
فرماندارمحترم، شهردار بزرگوار، و مسئولان بهداشت، در جریان هستند، ولی تا کنون اقدام عملی ای ملاحظه نشده است. برای اهالی محله سوءال است، که آیا این بزرگواران؛ اصلا" مسئولیت در قبال سلامتی و آرامش شهر وندان دارند یانه؟ مسئولان ذیربط شمارا به خدا، و دین و وجدانتان قسم می دهیم، شورای اسلامی شهرستان دره شهر که این دامها در ۵ متری منزل یکی از اعضای آنهاست، آیا نباید اقدامی قانونی و انسانی انجام دهند ؟ به نظر می آیدحداقل انتظاری که از اعضای شورای اسلامی شهرستان هست، به افرادی که با دامداری خانگی، سلامتی افراد را به خطر می اندازد و در شاءن یک شهر تاریخی نیست، آیا نباییستی واکنشی، ویا امر به معروف و نهی از منکری در قبال شهروندان داشته باشد؟
ما اهالی محله صدای فریاد و استغاثه ی خود را به کجا باید برسانیم . جایی که قانون هست چرا مردم در مقابل هم قرار گیرند ؟
عاجزانه تقاضای رسیدگی و تهیه ی فیلم و گزارش و بازدید مسئولین را داریم .
با احترام؛ اهالی محله ی کسرا
�
در خواست دوم ؛ اهالی محله کسرا
�
" مطلبی در باره ی شبانهای شهر"
شهر معمولا" جای دامداری سنتی نیست . ولی شهرهای کوچک از این قاعده مستثناء هستند . آنها حق دارند در فضای بین خانه خودشان و همسایه آلونک ببندند . چادر و خیمه برزنتی برپا کنند سگهایی را در همان مسیر استقرار دامهایشان مستقر کنند شب تا صبح سگها پارس کنند، برای آنها فرق نمی کند که همسایه برنجد و ناراحت شود یا نه . آنها فکر منافع خود را دارند. خر و گاو هم به دامهایشان اضافه کرده اند. گاه صدای دلخراش الاغ و حمار آنها از بالای تپه و جایگاه استقرار گله چنان است که هر فردی را به واکنش منفی و غر و لند ونفرین و گاه دشنامی وا می دارد. مالیاتی که بر آنها مترتب نیست دواجات و دکتر دام هم در خدمتشان است ، حالا شورای شهر ، و شهرداری و بهداشت و محیط زیست هرچه می خواهد ناله سر دهند که اینجا شهراست، و باید به شهر رسیدگی کرد. و این بساط دامداری و فضولات آنها و سگها و خر و گاوشان را باید دور ازشهر بگسترانند . تا ریزگرد این فضولات حیوانی مردم شهر و همسایگان شبانها را به امراض مختلف از جمله سرطان آلوده نکند. البته شبانهای این شهر قوی تر و پوست کلفت تر از این حرفها هستند که با توصیه های خیر خواهانه اقدامی انسانی انجام دهند. باید مشکل را پیش فرماندار برد ، شاید وی کاری بکند. شبانها ی شهر را باید مدال داد چون در دق مرگ کردن شهروندان و همسایگان و آلوده نمودن محیط زیست و نابودی همنوعان دست توانایی دارند. با این روش جمعیت را کاهش می دهند و نان خوری را کمتر می نمایند. البته دل می خواهد که حیات خود را در مرگ و مریضی و ناتوانی و خواری دیگران جستجو کرد.
اهالی محله ی کسرا
�
گرد آورنده و تنظیم: احمد لطفی
�
مقدمه:
شهروندان محله کسرا طی دو درخواست، و الو - سلام مسئولان، از آلودگی صوتی و بیماریهای دامی، و. . . به ستوه آمده اند. به همین دلیل نگارنده ، عینا" درخواست های محله را تنظیم و ارائه می نماید.
... [مشاهده متن کامل]
بسمه تعالی
مسئولان محترم شهرستان دره شهر؛
سلام علیکم:
با احترام ما اهالی محله کسرا واقع در ضلع غربی میدان آزادی، انتهای خیابان جمهوری اسلامی از دست دامداران و دامداری که دامش چسبیده به منزلهای همجوار است و از میدان آزادی تشکیلات دامداری برخی از آنها مشهود و نمایان است، به ستوه آمده ایم . از صدای سگها شب و روز خواب نداریم . خرمن کود و پشگل و پهن گوسفندان و گاو و خرشان که بوی آنها عطر محله ما می باشند، در جلوی چشم مسئولان و ناظرانی که از منطقه عبور می کنند، چادر و آلونک بر پا کرده و گویی هیچ مسئولی به فکر بهداشت مردم نیست . دامدار معروف شهر ، در این شهر با سگها و خر و گاو و گوسفندانش جولان می دهد . درحالیکه همه ی عقلای جامعه اذعان دارند شهر جای دامداری سنتی نمی باشد، ولی در اینجا نمی دانم، چرا کسی رسیدگی نمی کند؟
فرماندارمحترم، شهردار بزرگوار، و مسئولان بهداشت، در جریان هستند، ولی تا کنون اقدام عملی ای ملاحظه نشده است. برای اهالی محله سوءال است، که آیا این بزرگواران؛ اصلا" مسئولیت در قبال سلامتی و آرامش شهر وندان دارند یانه؟ مسئولان ذیربط شمارا به خدا، و دین و وجدانتان قسم می دهیم، شورای اسلامی شهرستان دره شهر که این دامها در ۵ متری منزل یکی از اعضای آنهاست، آیا نباید اقدامی قانونی و انسانی انجام دهند ؟ به نظر می آیدحداقل انتظاری که از اعضای شورای اسلامی شهرستان هست، به افرادی که با دامداری خانگی، سلامتی افراد را به خطر می اندازد و در شاءن یک شهر تاریخی نیست، آیا نباییستی واکنشی، ویا امر به معروف و نهی از منکری در قبال شهروندان داشته باشد؟
ما اهالی محله صدای فریاد و استغاثه ی خود را به کجا باید برسانیم . جایی که قانون هست چرا مردم در مقابل هم قرار گیرند ؟
عاجزانه تقاضای رسیدگی و تهیه ی فیلم و گزارش و بازدید مسئولین را داریم .
با احترام؛ اهالی محله ی کسرا
�
در خواست دوم ؛ اهالی محله کسرا
�
" مطلبی در باره ی شبانهای شهر"
شهر معمولا" جای دامداری سنتی نیست . ولی شهرهای کوچک از این قاعده مستثناء هستند . آنها حق دارند در فضای بین خانه خودشان و همسایه آلونک ببندند . چادر و خیمه برزنتی برپا کنند سگهایی را در همان مسیر استقرار دامهایشان مستقر کنند شب تا صبح سگها پارس کنند، برای آنها فرق نمی کند که همسایه برنجد و ناراحت شود یا نه . آنها فکر منافع خود را دارند. خر و گاو هم به دامهایشان اضافه کرده اند. گاه صدای دلخراش الاغ و حمار آنها از بالای تپه و جایگاه استقرار گله چنان است که هر فردی را به واکنش منفی و غر و لند ونفرین و گاه دشنامی وا می دارد. مالیاتی که بر آنها مترتب نیست دواجات و دکتر دام هم در خدمتشان است ، حالا شورای شهر ، و شهرداری و بهداشت و محیط زیست هرچه می خواهد ناله سر دهند که اینجا شهراست، و باید به شهر رسیدگی کرد. و این بساط دامداری و فضولات آنها و سگها و خر و گاوشان را باید دور ازشهر بگسترانند . تا ریزگرد این فضولات حیوانی مردم شهر و همسایگان شبانها را به امراض مختلف از جمله سرطان آلوده نکند. البته شبانهای این شهر قوی تر و پوست کلفت تر از این حرفها هستند که با توصیه های خیر خواهانه اقدامی انسانی انجام دهند. باید مشکل را پیش فرماندار برد ، شاید وی کاری بکند. شبانها ی شهر را باید مدال داد چون در دق مرگ کردن شهروندان و همسایگان و آلوده نمودن محیط زیست و نابودی همنوعان دست توانایی دارند. با این روش جمعیت را کاهش می دهند و نان خوری را کمتر می نمایند. البته دل می خواهد که حیات خود را در مرگ و مریضی و ناتوانی و خواری دیگران جستجو کرد.
اهالی محله ی کسرا
کمال و جمال
نویسنده: احمد لطفی
در اوایل قرن سیزدهم هجری قمری، دونفر به نام مه رحیم در پشتکوه اصالتا" از اعراب حنانه ( چنانه ) ، معروف به مه رحیم کرد، و کاظم خان معروف به توشمال کاظم خان قیاسوند، در دربار والی بودند و جزء مشاوران وی بودند.
... [مشاهده متن کامل]
دونفر با توجه به سواد و سر رشته هایی که داشتند ، در دربار حسن خان والی پشتکوه و اعقابش بودند، و از ارج و قُربی قابل قبول برخوردار بودند.
برخی هم گویند، محاوره و مشاجره ای که پیش آمده، در زمان حسینقلی خان والی بوده است. ( الله اعلم )
مه رحیم ( محمد رحیم ) کرد ، فردی با قامت متوسط به بالا، بدنش دارای موی فراوان بود، و ریش پر پشت و نسبتا" بلندی داشت و هیکلی عضلانی متمایل به چاق داشته است، اما توشمال کاظم خان قیاسوند، هیکلی ضعیف و کوتاه قد و سر و صورت کم مو و لاغر اندام و در دوران پیری یا میانسالی کمی هم زشت بوده است.
یک روز مه رحیم بر علیه کاظم خان نزد والی، سعایت و بد گویی ایشان می کنند، وبه والی می گوید این مرد بدسیما و کم جثه در شاءن شما نیست که در دربارتان باشد، والی می گوید از خودش می پرسم اگر جواب منطقی ای نداشت اخراجش می کنم و او را در تصمیمات شرکت نمی دهم ، والی فوری دستور می دهد کاظم خان را بیاورند، وقتی که اورا به نزد والی آوردند، والی از کاظم خان می پرسد؛ توکه اینقدر علم و کمال داری ، چرا جمال نداری؟
کاظم خان پاسخ می دهد ؛ "قربان، تا رفتم به دنبال کمال ، جمال از دستم در آمد. " بعد ش ادامه داد؛ جناب خان:
اگر مو می خواهی، سابرین ( بز نر پرمو )
اگر گوشت می خواهی، گاومیش
اگر گردن می خواهی ، شتر
اگر سخن می خواهی خروس .
من خروس سخنورم، بقیه صفات بالا را دیگران دارند ، پس مصداقشان هم در منطقه هست با این سخنان کوبنده، زیبایی و مو داری و گردن فرازی و گوشت آلودی مه رحیم را زیر سوال برد، و به عبارت امروزی کاظم خان با این سخنان رقیب خود توشمال مه رحیم را کوبید، و خفیف نمود . از آن زمان تا امروز این ضرب المثل در منطقه پیشکوه و پشتکوه معروف است.
" تا رفتم دنبال کمال ،
جمال از دستم رفت"
" طرح شوکت"
نویسنده: احمد لطفی - مدرس دانشگاه
سالها پیش در یکی از شهرستانهای غرب کشور، دانشگاه پیام نور تآسیس شده بود، نگارنده نیز چون سابقه ی تدریس در برخی دانشگاه ها و مراکز تربیت معلم را در تجربه ی کاری خویش داشت، یکی از جوانان شایسته، که در دوران پیش دانشگاهی افتخار دبیریش را داشته، به حق ایشان را رئیس آن دانشگاه کوچک کردند. و آن رئیس جدید که همواره مشورت پیران و صاحبان تجربه را برای تکمیل علم و دانش و درایتش برمی گزید ، ضمن دعوت از افراد جا افتاده و اساتید والامقام ، نگارنده ی رانیز برای تدریس، وخدمت کردن در آن دانشگاه علم گستر دعوت کردند. نگارنده گذشته از تدریس کردن، به رئیس جوان و پرسنل دانشگاه نیز در انجام بهتر امتحانات پایان ترم فعالیت ، و کمک می نمود. در آن زمان ، و قبلش از دهه ی هشتاد شمسی ، تقلب بسان یک اپیدمی و آسیب فرهنگی در کشور شیوع یافته بود ، بنابراین برخی دانشجویان از محلی بودن دانشگاه قصد سوء استفاده و تقلب را داشتند . رئیس جوان هم که تربیت شده ی دبیرستان و دانشگاه معتبری بودند ، زیر بار تقلب نمی رفت واز توصیه ها و خواهش و تمناهای برخی از روءسای جز ابراز انزجار می کرد، هر چند آنها با چرب زبانی و چاپلوسی در دفتر رییس جوان می خواستند او را در رودر بایستی قرار دهند ، اما رئیس جوان در اینطور مواقع با نگارنده مشورت می کرد ، آنهابعد از مشورت و برنامه ریزی زرنگها را در جایی مستقر می کردند که از تنبلها و افرادی که قصد تقلب از بغل دستی را داشتند، در امان با شند.
... [مشاهده متن کامل]
روزی یکی از روءسا که سن و سالی از او گذشته بود، در یک امتحان حساس بسیار خواهش و تمنا می کرد که مرا پهلوی یک زرنگ که خودش اورا می شناخت ، بنشانید تا قبول شوم، اما برنامه و مشورت مدیریت بر آن شد که وی را بین یک دانشجوی تنبل و یک دانشجوی متوسط بظاهر تنبل، به نام شوکت . . . قرار گیرد، تو از استرس ان فرد کاسته شود، از قضا او ( فردی که قصد تقلب داشت ) به هیچ کدام از بغل دستها اعتماد نداشت و فقط التماس می کرد، مرا در کنار صندلی فلان دانشجوی زرنگ بگذارید، نگارنده هم تکرار می کرد، شوکت هم دانشجوی زرنگی است، و گاه دانشجوی بغل دست دیگرش رامعرفی می کرد ، که زرنگ است . اما او به شوکت و آن دانشجوی دیگر اعتماد نکرد. در آخر سر که امتحان کامپیوتری بود، شوکت در امتحان آن درس قبول شد، ولی آن فرد متقلب و بغل دستش از آن درس نمره ی قبولی نگرفتند. از آن زمان تاچند سالی که نگارنده در خدمت آن رئیس جوان بود، برای تنبیه متقلبین اعلام می شد طرح شوکت پیاده گردد. و این طرح و برنامه دانشجویی که شوکت نام داشت، را متوجه داستان نمود. ولی مفیدیت این طرح به قدری اثر داشت که اکثر دانشجویان نمره با فکر و بازوی خود را تجربه کردند و افراد متقلب بعد از ۱۰ تا سیزده ترم بجز ترمهای تابستانه موفق به گرفتن لیسانس می شدند
" رزقی که خدا رساند"
�
نویسنده: احمد لطفی - مدرس دانشگاه
�
سال ۱۳۱۹ شمسی بود ، در یکی از روستاهای سیمره ( دره شهر ) ، صفدر حدود یکسال و چند ماه بود که پدرش از دنیا رفته بود، در ان زمان صفدر حدود ۱۷ سال سن داشت و به اصطلاح قدیمی ها نان آور خانه بود، چند تا خواهر و برادر خردسال داشت، و مادر مریض حالی که برای کارهای کشاورزی خیلی توانمند نبود . صفدر در سال گذشته ، حدود ۶۰ من گندم و جو کاشته بود ، والان سرمحصول رسیده بود او بعد از خرمن کوبی هرچه بدست آورده بود، با کمک مادر ناتوانش انبار کرد یک کیسه ی کوچک را به آسیاب برد، و آنرا آرد کرد ، وی به اندازه ی بیست من گندم هم وقتی قافله برای پلدختر به حرکت افتاد با دوستانش که همه پدرشان در قید حیات بودند و فقط ایشان پدرش از دنیا رفته بود، همراه شدند در آن روز حرکت برخی از پدران که فرزندانشان بالای ۱۷ ( هفده ) سال سن داشتند ، سفارش می کردند گندمها و جوها را به فلان مغازه دار بفروشند و فلان مقدار قند و چای و لباس برای خانواده بیاورید اگر پول گندمها بیشتر از اجناس خریداری شده بود، مابه التفاوت را پول بیاورد ، و اگر پول محصولات کمتر از اجناس بود، به فلانی بگو به این نشان که فلان چیز را از تو خریدم ، بده را بنویس تا بعدا" خودم آمدم پلدختر ، پرداخت می کنم.
... [مشاهده متن کامل]
صفدر که کسی را نداشت اورا سفارش کند تا از مغازه کالایی را قرض بگیرد، فقط می توانست به اندازه ی محصول کمی که برای فرو ش برده بود، کالا و لباس تهیه کند . اما واقعیت این بود ، که این مقدار گندم برای رفع مایحتاج خانواده اش کم بود . بنابراین فکرش مشغول بود که لباس برای خانواده با پول این گندم تهیه می شود یاخیر؟ در هرصورت قافله به راه افتاد هنوز تا اولین روستا نرسیده بودند که صفدر برای دفع حاجت، از راه مالرو به طرف راست عقب تر از قافله رفت وبه اصطلاح امروزی به دستشویی رفت. در آن زمان معمولا" به دره یا در پناه درختچه ای که کسی فرد را نبیند به دستشویی صحرایی می رفتند . صفدر تا نشست دید یک اسکناس بیست تومانی در لابلای چند تا خار گیر کرده است با تعجب و شادمانی نگاهش می کرد . بعداز آن که دفع حاجت نمود، اسکناس را برداشت و از ته دل خدا را شکر کرد که برایش پدری کرده و الان قدرت خرید وی از افرادی که چند بار گندم برای فروش آورده اند بیشتر بود . آن سالها سالهای سختی بود و یتیمی هم سختی را بیشتر کرده بود.
صفدر پول را برداشت و در کیسه ی کوچکی که چند قران پول چرخ در آن بود، پنهان کرد . وی باشادی زاید الوصفی نزد دوستان و فامیلش رسید قافله در روز بعد به پلدختر رسید، گندمها را فروختند و هرشخصی برای رفِع نیازهای خانواده شان خرید لازم را انجام دادند . صفدر یتیم نیز ، گذشته از رفع نیاز خانواده، برای مادر و برادرا ن و خواهرش نیز لباس تهیه کرد .
صفدر مقداری اجناس مورد نیاز مردم برای آغاز معامله گری و شروع یک کاسبی ، آن اجناس را در هور یا جوالش قرار داد. صفدر و افراد قافله، وقتی به محل زندگیشان رسیدند به رسم روز گار همه ی آبادی با خوشحالی برای رسییدن به خیری و خوشآمدگویی و دیدار از سفر برگشتگان به استقبال افراد قافله آمدند . برخی توبره ای که در آن نان شهری یا نان نازک خشک شده را با تعجب نگاه می کردند و بچه ها ریزه های نان را می خوردند . و برخی هم از حال و هوای شهر و وضعیت مغازه ها و آنچه در شهر دیده بودند سوال می کردند، و افراد قافله هم با آب و تاب تمام برای دیگران تعریف می کردند،
صفدر از خوشحالی و رزقی که خدا رسانده بود مادرش را به آرامی در جریان گذاشت و به اصطلاح محلی خبر دار کر د. صفدر برای مادرش پیراهن زنانه و گلونی ( گلبندی ) خریده بود . برادران و خواهر یتیمش از شوق لباسهای نو و یکسری اجناس و کالاها از جمله خرما و رطب و قند و ارده ( حلوا شکری ) ، برای خوردن خود و فروش به آبادی احساس خوشایندی داشتند . صفدر از روز بعد دوره گردی و معامله گری را آغاز کرد. ایشان با تلاشگریش روز به روز وضع مالیشان بهتر می شد، و چند سال بعد صفدر زن گرفت و برای برادرا یتیمش هم پدری نمود و برای آنها نیز زن گرفت . صفدر تا آخر عمر موفقیتها و وضع خوب مالیش را گذشته ازتلاش و پشتکار ، کمک خدا و رزق حلالی بود که خداوند در سال ۱۳۱۹ شمسی به او عنایت کرده بود.
�
نویسنده: احمد لطفی - مدرس دانشگاه
�
سال ۱۳۱۹ شمسی بود ، در یکی از روستاهای سیمره ( دره شهر ) ، صفدر حدود یکسال و چند ماه بود که پدرش از دنیا رفته بود، در ان زمان صفدر حدود ۱۷ سال سن داشت و به اصطلاح قدیمی ها نان آور خانه بود، چند تا خواهر و برادر خردسال داشت، و مادر مریض حالی که برای کارهای کشاورزی خیلی توانمند نبود . صفدر در سال گذشته ، حدود ۶۰ من گندم و جو کاشته بود ، والان سرمحصول رسیده بود او بعد از خرمن کوبی هرچه بدست آورده بود، با کمک مادر ناتوانش انبار کرد یک کیسه ی کوچک را به آسیاب برد، و آنرا آرد کرد ، وی به اندازه ی بیست من گندم هم وقتی قافله برای پلدختر به حرکت افتاد با دوستانش که همه پدرشان در قید حیات بودند و فقط ایشان پدرش از دنیا رفته بود، همراه شدند در آن روز حرکت برخی از پدران که فرزندانشان بالای ۱۷ ( هفده ) سال سن داشتند ، سفارش می کردند گندمها و جوها را به فلان مغازه دار بفروشند و فلان مقدار قند و چای و لباس برای خانواده بیاورید اگر پول گندمها بیشتر از اجناس خریداری شده بود، مابه التفاوت را پول بیاورد ، و اگر پول محصولات کمتر از اجناس بود، به فلانی بگو به این نشان که فلان چیز را از تو خریدم ، بده را بنویس تا بعدا" خودم آمدم پلدختر ، پرداخت می کنم.
... [مشاهده متن کامل]
صفدر که کسی را نداشت اورا سفارش کند تا از مغازه کالایی را قرض بگیرد، فقط می توانست به اندازه ی محصول کمی که برای فرو ش برده بود، کالا و لباس تهیه کند . اما واقعیت این بود ، که این مقدار گندم برای رفع مایحتاج خانواده اش کم بود . بنابراین فکرش مشغول بود که لباس برای خانواده با پول این گندم تهیه می شود یاخیر؟ در هرصورت قافله به راه افتاد هنوز تا اولین روستا نرسیده بودند که صفدر برای دفع حاجت، از راه مالرو به طرف راست عقب تر از قافله رفت وبه اصطلاح امروزی به دستشویی رفت. در آن زمان معمولا" به دره یا در پناه درختچه ای که کسی فرد را نبیند به دستشویی صحرایی می رفتند . صفدر تا نشست دید یک اسکناس بیست تومانی در لابلای چند تا خار گیر کرده است با تعجب و شادمانی نگاهش می کرد . بعداز آن که دفع حاجت نمود، اسکناس را برداشت و از ته دل خدا را شکر کرد که برایش پدری کرده و الان قدرت خرید وی از افرادی که چند بار گندم برای فروش آورده اند بیشتر بود . آن سالها سالهای سختی بود و یتیمی هم سختی را بیشتر کرده بود.
صفدر پول را برداشت و در کیسه ی کوچکی که چند قران پول چرخ در آن بود، پنهان کرد . وی باشادی زاید الوصفی نزد دوستان و فامیلش رسید قافله در روز بعد به پلدختر رسید، گندمها را فروختند و هرشخصی برای رفِع نیازهای خانواده شان خرید لازم را انجام دادند . صفدر یتیم نیز ، گذشته از رفع نیاز خانواده، برای مادر و برادرا ن و خواهرش نیز لباس تهیه کرد .
صفدر مقداری اجناس مورد نیاز مردم برای آغاز معامله گری و شروع یک کاسبی ، آن اجناس را در هور یا جوالش قرار داد. صفدر و افراد قافله، وقتی به محل زندگیشان رسیدند به رسم روز گار همه ی آبادی با خوشحالی برای رسییدن به خیری و خوشآمدگویی و دیدار از سفر برگشتگان به استقبال افراد قافله آمدند . برخی توبره ای که در آن نان شهری یا نان نازک خشک شده را با تعجب نگاه می کردند و بچه ها ریزه های نان را می خوردند . و برخی هم از حال و هوای شهر و وضعیت مغازه ها و آنچه در شهر دیده بودند سوال می کردند، و افراد قافله هم با آب و تاب تمام برای دیگران تعریف می کردند،
صفدر از خوشحالی و رزقی که خدا رسانده بود مادرش را به آرامی در جریان گذاشت و به اصطلاح محلی خبر دار کر د. صفدر برای مادرش پیراهن زنانه و گلونی ( گلبندی ) خریده بود . برادران و خواهر یتیمش از شوق لباسهای نو و یکسری اجناس و کالاها از جمله خرما و رطب و قند و ارده ( حلوا شکری ) ، برای خوردن خود و فروش به آبادی احساس خوشایندی داشتند . صفدر از روز بعد دوره گردی و معامله گری را آغاز کرد. ایشان با تلاشگریش روز به روز وضع مالیشان بهتر می شد، و چند سال بعد صفدر زن گرفت و برای برادرا یتیمش هم پدری نمود و برای آنها نیز زن گرفت . صفدر تا آخر عمر موفقیتها و وضع خوب مالیش را گذشته ازتلاش و پشتکار ، کمک خدا و رزق حلالی بود که خداوند در سال ۱۳۱۹ شمسی به او عنایت کرده بود.
شال و سطره ی تعارفی
شخصی از خرده مالکان سیمره که برخلاف پدر بزرگ و پدرش انسان جا افتاده و ناموس پرست، وتا حدودی رفتار و اعمالش ملایم و دوستانه و اخلاقی و مردمدار بود، در یکی از روزهای اواخر فروردین یا اوایل بهار دهه ی سی شمسی با ندیمان و همراهانش از محالی می گذشت، فردی دربین مزارع گندم ، و از فاصله ی دور چند بار صدایش کرد و چند دشنام به او داد . وی گفت کسی او را می شناسد، یکی از همراهان نام وی و طایبفه اش را گفت . خرده مالک گفت به او توجه نکنید فرض کنید نشنیده ایم . وقتی که به منزل رسید دو روز بعد به همان ندیمش که فحش دهنده را می شناخت ، دستور داد شال و سطره ای را برای آن شخص ببرد . ندیم خرده مالک با ناراحتی گفت او دشنام داده باید بیاوریمش و تنبیه شود، وی می گوید چنین فردی که جسارت دشنام و مخالفت با مرا دارد، که دولت و حاکمیت مرا قبول دارد، اگر دوست من باشد، برایم بهتر خواهد بود و یکی از مدافعان محکم من خواهد شد. ندیم شال و سطره را برای فرد ی که دشنام داده بود، برد و به رویش نیاورد ، تو چرا به فلانی دشنام داده ای؟ روز بعد فرد فحش دهنده هدیه ای چند برابر قیمت شال وسطره برای خرده مالک برد و اظهار دوستی و وفاداری نمود.
... [مشاهده متن کامل]
شخصی از خرده مالکان سیمره که برخلاف پدر بزرگ و پدرش انسان جا افتاده و ناموس پرست، وتا حدودی رفتار و اعمالش ملایم و دوستانه و اخلاقی و مردمدار بود، در یکی از روزهای اواخر فروردین یا اوایل بهار دهه ی سی شمسی با ندیمان و همراهانش از محالی می گذشت، فردی دربین مزارع گندم ، و از فاصله ی دور چند بار صدایش کرد و چند دشنام به او داد . وی گفت کسی او را می شناسد، یکی از همراهان نام وی و طایبفه اش را گفت . خرده مالک گفت به او توجه نکنید فرض کنید نشنیده ایم . وقتی که به منزل رسید دو روز بعد به همان ندیمش که فحش دهنده را می شناخت ، دستور داد شال و سطره ای را برای آن شخص ببرد . ندیم خرده مالک با ناراحتی گفت او دشنام داده باید بیاوریمش و تنبیه شود، وی می گوید چنین فردی که جسارت دشنام و مخالفت با مرا دارد، که دولت و حاکمیت مرا قبول دارد، اگر دوست من باشد، برایم بهتر خواهد بود و یکی از مدافعان محکم من خواهد شد. ندیم شال و سطره را برای فرد ی که دشنام داده بود، برد و به رویش نیاورد ، تو چرا به فلانی دشنام داده ای؟ روز بعد فرد فحش دهنده هدیه ای چند برابر قیمت شال وسطره برای خرده مالک برد و اظهار دوستی و وفاداری نمود.
... [مشاهده متن کامل]
" جنگ چهل جفتی"
نویسنده: احمد لطفی - مدرس دانشگاه
در قرن سیزدهم هجری قمری، منطقه ی سیمره ترکیبی از رهبری دوایل یا طایفه ی بزرگ به نام حسنوند و کولیوند بود، و نا گفته نماند یکسری قدرتهای جزء نیز در بدنه ی هر دو طایفه وجود داشتند. آنها جزو اتحادیه ی ایلی بودند و بیشترشان هم از یک ایل و تبار مشترک بودند.
... [مشاهده متن کامل]
تقسیم قدرت و زمین های سیمره ( دره شهر ) بین کولیوندها و حسنوندها به شرح زیر بود، از ضلع شرقی دره ی بهرام چوبین تا ماژین در شرق سیمره در دست حسنوندها و وابستگان واقمارشان بود، ازغرب دره ی بهرام چوبین تا روستای گله دار و زید و زرانگوش زیر نظر بزرگان طایفه کولیوند و همجریشها و وابستگانشان بوده است.
قدرتهای کوچک، و هرتیره از طایفه ی کولیوندهای آن روزگار نیز ، کدخدا و بزرگی داشته اند، و از نفوذ واقتدار خاصی برخوردار بوده اند . همه ی آنها با خان کولیوند که آن زمان نور محمد خان کولیوند بوده، همکاری می کردند و پیوستگیِ خویشی و عاطفی بخصوصی داشته اند . زیراخان کولیوند اهل زور گویی نبود. وی اهل خرد و سواد بود وبر مبنای رسم ایلیاتی مسئولیت حفاظت از اقوام و هم پیمانهای خودش را نیز داشت. آن دوران رسم حرف شنوی از بزرگترها را یج بود. نورمحمدخان که دخترش عروس والی بوده است ، و نگارنده در مقاله ی معرفی خاندان نور محمدخان کولیوند مفصل به آن اشاره کرده است. بنابراین نورمحمدخان و مردان بزرگ آن روزگار در سیمره ، از جمله حاج مقصودعلی سوره مهری با والی و والی زادگان پشتکوه حشر و نشر داشته اند، وبه عبارت کاملتر باید اذعان نمود، که همه ی آن صاحب منصبان سیمره، در زیر چتر والیان زندگی آبرومند و دامداری و کشاورزی تقریبا" پر رونقی را داشته اند. دو قدرت عمده ی سیمره یعنی خوانین حسنوند خدایی و کولیوندهاوهمراهانشان، به رسم روزگار بین سیمره و الشتر و نهاوند، ییلاق و قشلاق انجام می داده اند .
قدرتهای جزء در سیمره هم عبارت بودند از؛
۱ - کلانترها در چمکلان و حفاظت از تنگه ی سیکان، و اخذ مالیات از دامدارها
۲ - سوره میری هادر شهر باستانی سیمره و پشته ی دره شهر، و ملک دارونه و تپه کل یزید تا سرکوه مشرف بر آبدانان
۳ - اولادها ی کرمعلی هم در چمژاب و حومه اش مانند منطقه جهاد آباد کنونی، و چم نمشت و. . .
۴ - کله مردها در هومان و حاشیه اش در اسد آباد کنونی،
۵ - قیاسوندها در تنگه ی شیخ مکان و حومه اش تا تنگه ی بهرام چوبین
همه این قدرتهای جز زیر مجموعه ی قدرت رسمی خان کولیوند، برمبنای سلسله مراتب آن روزگار و همه قدرتها وبزرگانشان تحت فرمان والی یا والیان وقت در پیشکوه و پشتکوه بوده اند . قبلا" استان ایلام و لرستان کنونی معروف به پیشکوه و پشتکوه و لر کوچک محسوب می شدند.
در شرق سیمره تا ماژین کنونی، حسنوندهای خدایی و تیره ها و طوایف و همجریشهای وابسته شان زندگی ایلیاتی و برطبق سلسله مراتب زیر نطر والیان رهبری ایل و تبار خود را داشتند.
در یکی از سالهای اواسط قرن سیزدهم هجری، به زمینهای تحت نظر قیاسوند ها تجاوز می شود، قیاسوندها که به تنهایی توان مقابله با ایل بزرگ حسنوند را نداشتند ، تجاوز به زمینهای محل زندگیشان را به خان کولیوند یعنی نورمحمدخان گزارش می دهند . نور محمد خان کولیوند نیز تمام اقوام و طوایف وتیره های آن روزگار که وابسته و همجریش با ایل کولیوند بودند ، را در شیخ مکان جمع می کند، و با بزرگان همراهش، طرح حمله و کاشت زمینهایی که حسنوندها تصرف کرده اند را می ریزند، در دل شب جوانها با چهل جفت گاو زمینها را شخم می زنند. افراد جنگجو پیاده و سواره با گرز و اسپر و شمشیر وبه احتمالی تفنگهای معمولی، آماده ی کارزار می شوند. نور محمد خان کولیوند، میمنه و میسره ی سپاه خود را دو جنگجوی نامی به نامهای پیرولی اولاد ( کرمعلی ) و پیرولی سوره میری قرار می دهند. سران حسنوند در آن زمان نیز اسد و نصرت حسنوند خدایی بودند. در این جنگ برادری ( بین حسنوند و کولیوند ) عده ای زخمی و کشته می شوند. سپاه کولیوند سحرگاه حمله را آغاز می کنند، آنها با شاخ گاو شیپور درست کرده بودند و شیپور با طبل در هم نواخته می شد و در این جنگ آنطور که معمرین می گویند ، تعداد کشته ها آنقدر زیاد بوده، که در بین کشته ها هفت نفر نامشان زیتعلی بوده است. آن جنگ ، که با دخالت والی و قرآن به سر گرفتن سادات منطقه، خاتمه می یابد، بعد از مدتی با تمهیدات بزرگان جامعه، مراسم خون بس و خویشاوندی صورت می گیرد. یکسری از افراد طوایف تابعه، حتا منطقه را ترک می کنند از جمله پیرولی سوره میری و. . . را می توان نام برد. خان کولیوند مرز خویش با حسنوند ها را با چاله هایی پر از زغال مشخص می کنند، و برروی آن چاله ها خاک و سنگ قرار می دهند تا کسی به زمینهای قیاسوند ها تجاوز ننماید. این هم خلاصه ای از یک واقعه ی تاریخی بود که بطور خلاصه نگاشته گردید. چنانچه بزرگان اطلاع بیشتری دارند نگارنده را از کم و کیف این حادثه خبر نمایند. کشته شدگان آن حادثه را در قبرستان قنبر بگ ( گلزار شهید فاضلی ) دفن می نمایند. اکنون مردم این دو ایل و وابستگانشان در صلح و آرامش و برادری بسر می برند.
نویسنده: احمد لطفی - مدرس دانشگاه
در قرن سیزدهم هجری قمری، منطقه ی سیمره ترکیبی از رهبری دوایل یا طایفه ی بزرگ به نام حسنوند و کولیوند بود، و نا گفته نماند یکسری قدرتهای جزء نیز در بدنه ی هر دو طایفه وجود داشتند. آنها جزو اتحادیه ی ایلی بودند و بیشترشان هم از یک ایل و تبار مشترک بودند.
... [مشاهده متن کامل]
تقسیم قدرت و زمین های سیمره ( دره شهر ) بین کولیوندها و حسنوندها به شرح زیر بود، از ضلع شرقی دره ی بهرام چوبین تا ماژین در شرق سیمره در دست حسنوندها و وابستگان واقمارشان بود، ازغرب دره ی بهرام چوبین تا روستای گله دار و زید و زرانگوش زیر نظر بزرگان طایفه کولیوند و همجریشها و وابستگانشان بوده است.
قدرتهای کوچک، و هرتیره از طایفه ی کولیوندهای آن روزگار نیز ، کدخدا و بزرگی داشته اند، و از نفوذ واقتدار خاصی برخوردار بوده اند . همه ی آنها با خان کولیوند که آن زمان نور محمد خان کولیوند بوده، همکاری می کردند و پیوستگیِ خویشی و عاطفی بخصوصی داشته اند . زیراخان کولیوند اهل زور گویی نبود. وی اهل خرد و سواد بود وبر مبنای رسم ایلیاتی مسئولیت حفاظت از اقوام و هم پیمانهای خودش را نیز داشت. آن دوران رسم حرف شنوی از بزرگترها را یج بود. نورمحمدخان که دخترش عروس والی بوده است ، و نگارنده در مقاله ی معرفی خاندان نور محمدخان کولیوند مفصل به آن اشاره کرده است. بنابراین نورمحمدخان و مردان بزرگ آن روزگار در سیمره ، از جمله حاج مقصودعلی سوره مهری با والی و والی زادگان پشتکوه حشر و نشر داشته اند، وبه عبارت کاملتر باید اذعان نمود، که همه ی آن صاحب منصبان سیمره، در زیر چتر والیان زندگی آبرومند و دامداری و کشاورزی تقریبا" پر رونقی را داشته اند. دو قدرت عمده ی سیمره یعنی خوانین حسنوند خدایی و کولیوندهاوهمراهانشان، به رسم روزگار بین سیمره و الشتر و نهاوند، ییلاق و قشلاق انجام می داده اند .
قدرتهای جزء در سیمره هم عبارت بودند از؛
۱ - کلانترها در چمکلان و حفاظت از تنگه ی سیکان، و اخذ مالیات از دامدارها
۲ - سوره میری هادر شهر باستانی سیمره و پشته ی دره شهر، و ملک دارونه و تپه کل یزید تا سرکوه مشرف بر آبدانان
۳ - اولادها ی کرمعلی هم در چمژاب و حومه اش مانند منطقه جهاد آباد کنونی، و چم نمشت و. . .
۴ - کله مردها در هومان و حاشیه اش در اسد آباد کنونی،
۵ - قیاسوندها در تنگه ی شیخ مکان و حومه اش تا تنگه ی بهرام چوبین
همه این قدرتهای جز زیر مجموعه ی قدرت رسمی خان کولیوند، برمبنای سلسله مراتب آن روزگار و همه قدرتها وبزرگانشان تحت فرمان والی یا والیان وقت در پیشکوه و پشتکوه بوده اند . قبلا" استان ایلام و لرستان کنونی معروف به پیشکوه و پشتکوه و لر کوچک محسوب می شدند.
در شرق سیمره تا ماژین کنونی، حسنوندهای خدایی و تیره ها و طوایف و همجریشهای وابسته شان زندگی ایلیاتی و برطبق سلسله مراتب زیر نطر والیان رهبری ایل و تبار خود را داشتند.
در یکی از سالهای اواسط قرن سیزدهم هجری، به زمینهای تحت نظر قیاسوند ها تجاوز می شود، قیاسوندها که به تنهایی توان مقابله با ایل بزرگ حسنوند را نداشتند ، تجاوز به زمینهای محل زندگیشان را به خان کولیوند یعنی نورمحمدخان گزارش می دهند . نور محمد خان کولیوند نیز تمام اقوام و طوایف وتیره های آن روزگار که وابسته و همجریش با ایل کولیوند بودند ، را در شیخ مکان جمع می کند، و با بزرگان همراهش، طرح حمله و کاشت زمینهایی که حسنوندها تصرف کرده اند را می ریزند، در دل شب جوانها با چهل جفت گاو زمینها را شخم می زنند. افراد جنگجو پیاده و سواره با گرز و اسپر و شمشیر وبه احتمالی تفنگهای معمولی، آماده ی کارزار می شوند. نور محمد خان کولیوند، میمنه و میسره ی سپاه خود را دو جنگجوی نامی به نامهای پیرولی اولاد ( کرمعلی ) و پیرولی سوره میری قرار می دهند. سران حسنوند در آن زمان نیز اسد و نصرت حسنوند خدایی بودند. در این جنگ برادری ( بین حسنوند و کولیوند ) عده ای زخمی و کشته می شوند. سپاه کولیوند سحرگاه حمله را آغاز می کنند، آنها با شاخ گاو شیپور درست کرده بودند و شیپور با طبل در هم نواخته می شد و در این جنگ آنطور که معمرین می گویند ، تعداد کشته ها آنقدر زیاد بوده، که در بین کشته ها هفت نفر نامشان زیتعلی بوده است. آن جنگ ، که با دخالت والی و قرآن به سر گرفتن سادات منطقه، خاتمه می یابد، بعد از مدتی با تمهیدات بزرگان جامعه، مراسم خون بس و خویشاوندی صورت می گیرد. یکسری از افراد طوایف تابعه، حتا منطقه را ترک می کنند از جمله پیرولی سوره میری و. . . را می توان نام برد. خان کولیوند مرز خویش با حسنوند ها را با چاله هایی پر از زغال مشخص می کنند، و برروی آن چاله ها خاک و سنگ قرار می دهند تا کسی به زمینهای قیاسوند ها تجاوز ننماید. این هم خلاصه ای از یک واقعه ی تاریخی بود که بطور خلاصه نگاشته گردید. چنانچه بزرگان اطلاع بیشتری دارند نگارنده را از کم و کیف این حادثه خبر نمایند. کشته شدگان آن حادثه را در قبرستان قنبر بگ ( گلزار شهید فاضلی ) دفن می نمایند. اکنون مردم این دو ایل و وابستگانشان در صلح و آرامش و برادری بسر می برند.
" گندمها مگر از گلوی گاو پائین رفته باشند"
نویسنده : احمد لطفی - مدرس دانشگاه
سالهاپیش در قرن سیزدهم قمری در یکی از روستاهای سیمره ( دره شهر ) کدخدا یی به نام مهره ( مهرک ) زندگی می کرد. ایشان رئیس و کدخدا ی یکی از طوایف کولیوندبوده، ، و دارای جلال و شوکت و شکوه خاصی بودند ، مهره از طایفه کرمعلی، و از دوستان و اقوام نورمحمد خان کولیوند متوفی به سال ۱۲۸۴ قمری بودند . به زعم نگارند مهره از مباشران و مشاوران آن خان بلامنازع سیمره و الشتر بوده است، زیرا مهره چه زمینهای خویش و چه زمینهای نور محمد خان را که در آن منطقه و آبادی بدست رعایا بودند زمان درو ، میزان محصولات را تخمین می زده، و همه آنچه تعیین می کرد، درست و دقیق در می آمد . آن زمان حق مالک و مباشر و کدخدا را می دادند ، و بقیه هم نصیب رعایا که اکثرا" فامیل خان و کدخدا بودند ، می شد. مهره طبع شعر هم داشت ، و مردی با وجاهت بود . در اواخر عمر ، نورمحمدخان کولیوند که نامه یا پیام برای مهره می فرستد، و به ایشان می نویسد، که از الشتر به سیمره آمده ، و در ضلغ غربی شهر یا منطقه سیمره هستم، به جوانها و رعایا بگو چند بار نی برایم از چشمه شیرین آن طرف آب رودخانه ی سیمره ببرند و بیاورند تا آلونک و یا به عبارت محلی، کولا ببندیم.
... [مشاهده متن کامل]
کدخدا مهره هرچه می گوید آبادی به حرفش گوش نمی دهند . باخجلت چندبار نی می فرستد، و می گوید عمو جوانها حرفم را نمی خوانند یعنی گوش به فرمانم نیستند ، خجالتم که درخواست شما عموی پیرم را درست انجام نداده ام . نور محمد خان کولیوند که شاعری و شاهنامه خوانی درخاندانش موروثی بوده ، قطعه شعر بلندی برعلیه آبادی وابسته به مهره می نویسد، ولی احترام و ادب مهره را می ستاید. اما اشعار هجوی بر رعایا که هم تبار خودش و مهره بوده اند، با ناراحتی تمام می سراید . سرمحصول مهره به اقوام خود می گوید امسال میزان محصول کشاورزی از همه ی سالها رونقش بیشتر است و هر قطعه زمین از معیار قبلی شان بیشتر محصول می دهد . رعایا بهر دلیلی می خواهند که سخن مهره درست از آب در نیاید، به عبارتی اگر کینه ی سال گذشته و آن اشعار هجوی که نور محمدخان کولیوند به آنها بسته بود ( برعلیه آنها سروده بود. ) ، در دل داشتند، ویا این که می خواستند علم و زیرکی و تخمین بزرگتر خود کدخدا مهره را زیر سوال ببرند و بگویند میزان محصولات امسال کمتر از پارسال بوده، در سر محصول زراعی، قبل از آنکه مهره بعنوان مالک یا مباشر بر سر خرمنجا و محصول آماده ی تقسیم بیایند . زارعان چاله ی بزرگی می کَنند ، و آن رابا کاه گل اندود می کنند، و زمینش را طوری طبیعی جلوه می دهند که هیچکس شک نکند. در وسط چاله، حنجره یا به اصطلاح محلی قُرقُره ی گاوی نصب می کنند . وقتی گندمها را غربال می کنند از روزنه ی چاله گندمها پائین می روند بعد از پرشدن بقیه گندمها در خرمنجا جمع می کنند ، وقتی مهره به دیدن "ماییه" یا جمع شده ی گندمها که بصورت دایره و به شکلی خاص آنرا "دِژ" یا بدون خدشه آماده کرده بودند ، با تشریفات خاص آمدند ، ملاحظه کرد محصول خیلی کمتر از سال گذشته است لذا به رعایا اعتراض می کند، آنها همگی به خداوند قسم خوردند که ما یک کیلو هم از این گندمها رانبردیم این کم شدن محصول مگر از گلوی گاو به زیر رفته باشند . مهره خیال می کند، منظور رعایا این است که گاوها زمان خرمن کوبی گندمها را خورده اند. مهره از قسم راست و کلاه شرعی ای که رعایا درست کرده بودند، باور می کند، که میزان واقعی محصول همین اندازه بوده، که آنها گفته اند. کدخدا مهره بعد از مدتی راز کم شدن محصول را می فهمد. وی از غصه ی آن رعایا منطقه را ترک می کند و کار و همراهی با آنها را درست نمی داند. و گویا از منطقه مهاجرت می کند. الان در آبادی همه این داستان را بلدند. مهره نیز با قصیده ای بلند تمام آن آبادی را به باد انتقاد می گیرد، و ظلم کردن بر چنان آبادی ای که فامیلش هم بودند، را صواب و روا می دانستند . این قصیده را فردی از نسل گذشته، آنرا از بر داشته است. وفعلا" نگارنده کسی را نیافته که آن قصیده را بداند. در هر صورت این بود داستان راست، " گندمها مگر از گلو یا حنجره ی گاو پائین رفته باشند. "
نویسنده : احمد لطفی - مدرس دانشگاه
سالهاپیش در قرن سیزدهم قمری در یکی از روستاهای سیمره ( دره شهر ) کدخدا یی به نام مهره ( مهرک ) زندگی می کرد. ایشان رئیس و کدخدا ی یکی از طوایف کولیوندبوده، ، و دارای جلال و شوکت و شکوه خاصی بودند ، مهره از طایفه کرمعلی، و از دوستان و اقوام نورمحمد خان کولیوند متوفی به سال ۱۲۸۴ قمری بودند . به زعم نگارند مهره از مباشران و مشاوران آن خان بلامنازع سیمره و الشتر بوده است، زیرا مهره چه زمینهای خویش و چه زمینهای نور محمد خان را که در آن منطقه و آبادی بدست رعایا بودند زمان درو ، میزان محصولات را تخمین می زده، و همه آنچه تعیین می کرد، درست و دقیق در می آمد . آن زمان حق مالک و مباشر و کدخدا را می دادند ، و بقیه هم نصیب رعایا که اکثرا" فامیل خان و کدخدا بودند ، می شد. مهره طبع شعر هم داشت ، و مردی با وجاهت بود . در اواخر عمر ، نورمحمدخان کولیوند که نامه یا پیام برای مهره می فرستد، و به ایشان می نویسد، که از الشتر به سیمره آمده ، و در ضلغ غربی شهر یا منطقه سیمره هستم، به جوانها و رعایا بگو چند بار نی برایم از چشمه شیرین آن طرف آب رودخانه ی سیمره ببرند و بیاورند تا آلونک و یا به عبارت محلی، کولا ببندیم.
... [مشاهده متن کامل]
کدخدا مهره هرچه می گوید آبادی به حرفش گوش نمی دهند . باخجلت چندبار نی می فرستد، و می گوید عمو جوانها حرفم را نمی خوانند یعنی گوش به فرمانم نیستند ، خجالتم که درخواست شما عموی پیرم را درست انجام نداده ام . نور محمد خان کولیوند که شاعری و شاهنامه خوانی درخاندانش موروثی بوده ، قطعه شعر بلندی برعلیه آبادی وابسته به مهره می نویسد، ولی احترام و ادب مهره را می ستاید. اما اشعار هجوی بر رعایا که هم تبار خودش و مهره بوده اند، با ناراحتی تمام می سراید . سرمحصول مهره به اقوام خود می گوید امسال میزان محصول کشاورزی از همه ی سالها رونقش بیشتر است و هر قطعه زمین از معیار قبلی شان بیشتر محصول می دهد . رعایا بهر دلیلی می خواهند که سخن مهره درست از آب در نیاید، به عبارتی اگر کینه ی سال گذشته و آن اشعار هجوی که نور محمدخان کولیوند به آنها بسته بود ( برعلیه آنها سروده بود. ) ، در دل داشتند، ویا این که می خواستند علم و زیرکی و تخمین بزرگتر خود کدخدا مهره را زیر سوال ببرند و بگویند میزان محصولات امسال کمتر از پارسال بوده، در سر محصول زراعی، قبل از آنکه مهره بعنوان مالک یا مباشر بر سر خرمنجا و محصول آماده ی تقسیم بیایند . زارعان چاله ی بزرگی می کَنند ، و آن رابا کاه گل اندود می کنند، و زمینش را طوری طبیعی جلوه می دهند که هیچکس شک نکند. در وسط چاله، حنجره یا به اصطلاح محلی قُرقُره ی گاوی نصب می کنند . وقتی گندمها را غربال می کنند از روزنه ی چاله گندمها پائین می روند بعد از پرشدن بقیه گندمها در خرمنجا جمع می کنند ، وقتی مهره به دیدن "ماییه" یا جمع شده ی گندمها که بصورت دایره و به شکلی خاص آنرا "دِژ" یا بدون خدشه آماده کرده بودند ، با تشریفات خاص آمدند ، ملاحظه کرد محصول خیلی کمتر از سال گذشته است لذا به رعایا اعتراض می کند، آنها همگی به خداوند قسم خوردند که ما یک کیلو هم از این گندمها رانبردیم این کم شدن محصول مگر از گلوی گاو به زیر رفته باشند . مهره خیال می کند، منظور رعایا این است که گاوها زمان خرمن کوبی گندمها را خورده اند. مهره از قسم راست و کلاه شرعی ای که رعایا درست کرده بودند، باور می کند، که میزان واقعی محصول همین اندازه بوده، که آنها گفته اند. کدخدا مهره بعد از مدتی راز کم شدن محصول را می فهمد. وی از غصه ی آن رعایا منطقه را ترک می کند و کار و همراهی با آنها را درست نمی داند. و گویا از منطقه مهاجرت می کند. الان در آبادی همه این داستان را بلدند. مهره نیز با قصیده ای بلند تمام آن آبادی را به باد انتقاد می گیرد، و ظلم کردن بر چنان آبادی ای که فامیلش هم بودند، را صواب و روا می دانستند . این قصیده را فردی از نسل گذشته، آنرا از بر داشته است. وفعلا" نگارنده کسی را نیافته که آن قصیده را بداند. در هر صورت این بود داستان راست، " گندمها مگر از گلو یا حنجره ی گاو پائین رفته باشند. "
شهر معمولا" جای دامداری سنتی نیست . ولی شهرهای کوچک از این قاعده مستثناء هستند . انها حق دارند در فضای بین خانه خودشان و همسایه آلونک ببندند . چادر و خیمه برزنتی برپا کنند سگهایی را در همان مسیر استقرار
... [مشاهده متن کامل]
... [مشاهده متن کامل]
دامهایشان مستقر کنند شب تا صبح سگها پارس کنند، برای آنها فرق نمی کند که همسایه برنجد و ناراحت شود یا نه . آنها فکر منافع خود را دارند. خر و گاو هم به دامهایشان اضافه کرده اند. گاه صدای دلخراش الاغ و حمار آنها از بالای تپه و جایگاه استقرار گله چنان است که هر فردی را به واکنش منفی و غر و لند ونفرین و گاه دشنامی وا می دارد. مالیاتی که بر آنها مترتب نیست دواجات و دکتر دام هم در خدمتشان است ، حالا شورای شهر ، و شهرداری و بهداشت و محیط زیست هرچه می خواهد ناله سر دهند که اینجا شهراست، و باید به شهر رسیدگی کرد. و این بساط دامداری و فضولات آنها و سگها و خر و گاوشان را باید دور ازشهر بگسترانند . تا ریزگرد این فضولات حیوانی مردم شهر و همسایگان شبانها را به امراض مختلف از جمله سرطان آلوده نکند. البته شبانهای این شهر قوی تر و پوست کلفت تر از این حرفها هستند که با توصیه های خیر خواهانه اق امی انسانی انجام دهند. باید مشکل را پیش فرماندار برد ، شاید وی کاری بکند. شبانها ی شهر را باید مدال داد چون در دق مرگ کردن شهروندان و همسایگان و آلوده نمودن محیط زیست و نابودی همنوعان دست توانایی دارند. با این روش جمعیت را کاهش می دهند و نان خوری را کمتر می نمایند. البته دل می خواهد که حیات خود را در مرگ و مریضی و ناتوانی و خواری دیگران جستجو کرد.
" تنهایی و بی مونسی ، بلای قرن"
نگارش : احمد لطفی - مدرس دانشگاه
انسان موجودی اجتماعی است، دربین خانواده، و اجتماع شخصیتش شکل می گیرد. وی آداب و رسوم اجتماعی را نیز در زندگی با این مردم و نهادهایی که متولی امرتعلیم و تربیت هستند، شکل می گیرد. انسان از ماده ی انس به مفهوم موجودی که قدرت انس گیری و وفق دادن با شرایط محیطی را دارد ، مگر آن که شرایط زندگی اجتماعی از قاعده ی ای منطقی برخوردار نباشد . در آن صورت دانایان با وضع موجود مبارزه می کنند، چه مبارزه منفی و مخفی و چه مبارزه علنی و آشکار.
... [مشاهده متن کامل]
برخی هم انسان را از ماده ی نسیان ، یعنی موجودی که قدرت فراموشی و گذشت و نادیده گرفتن برخی از حوادث را دارد. در هر صورت انسان با وجود قدرت فراموشکاری و ماءنوسی با شرایط جدید ، ولی آنچه مسلم است و شواهد عینی آن را تاءیید می کنند، انسان امروز تنهاست . انسان نیازمند به همدم و همکلام و آشنایی است که حداقل با اودرد دل کند.
عبید زاکانی شاعر و نکته پرداز و طنزگوی قرن هشتم هجری قمری شعری در باره ی غم و رنج و تنهایی دارد، که چند بیت از آن شعر در این نوشته آورده میشود.
قصه ی درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بی نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
در آخر زمان آدمها جماعات کثیر تشکیل می دهند و برخی از این جماعات گویی چون درختان هستند و احتمالا" رابطه ی معنا داری با هم نداشته باشند، به عبارت ساده تر ، جسم هایشان نزدیک یکدیگر ، ولی دلهایشان از همدیگر جدا می باشند. به همین خاطر دنیای مجازی و احزاب، افراد جامعه و حتا اعضای یک خانواده را به چند حزبی و نگرشهای مختلف و متفاوت سیاسی و اجتماعی و مذهبی، و. . . سوق داده اند. بنابراین نگرش متفاوت ، گاهی وفاق و همبستگی اجتماعی را خدشه دار می کند ، ومیزان همدردی و همنوایی با مصیبت دیده را کاهش می دهد. افراد تنها و بی مونس نهایت احتیاج را به همنوع و اقوام درجه اول خود دارند. در دنیای آشفته ی امروز که هر فردی به دنبال معیشت و گرفتاریهایش توان انجام وظیفه عاطفی و سنتی خویش را ندارد به همین خاطر نیازمند سازمانها و مدد کاری اجتماعی هستیم هرچند این نهادها بسیار خدمت گستر هستند، ولی جای همراهی و همدمی نزدیکان فرد را نمی گیرند.
انسانهای تنها و بی مونس که پر کردن اوقات فراغتشان به سختی می گذرد، کم کم دچار افسردگی و ناتوانی در برقراری رابطه با دیگران و شخصیتی درون گرا و نا امید و گاها" ضد اجتماع می شوند. زندگی آنها به سختی تداوم خواهد داشت . و این تنهایی و بی همدمی بلای قرن ماست ، که ذهن متفکران را به خود مشغول کرده است.
امید است ، نزدیکان و اقوام افراد محتاج به کمک عاطفی، مونس خوبی برای آنها باشند.
نگارش : احمد لطفی - مدرس دانشگاه
انسان موجودی اجتماعی است، دربین خانواده، و اجتماع شخصیتش شکل می گیرد. وی آداب و رسوم اجتماعی را نیز در زندگی با این مردم و نهادهایی که متولی امرتعلیم و تربیت هستند، شکل می گیرد. انسان از ماده ی انس به مفهوم موجودی که قدرت انس گیری و وفق دادن با شرایط محیطی را دارد ، مگر آن که شرایط زندگی اجتماعی از قاعده ی ای منطقی برخوردار نباشد . در آن صورت دانایان با وضع موجود مبارزه می کنند، چه مبارزه منفی و مخفی و چه مبارزه علنی و آشکار.
... [مشاهده متن کامل]
برخی هم انسان را از ماده ی نسیان ، یعنی موجودی که قدرت فراموشی و گذشت و نادیده گرفتن برخی از حوادث را دارد. در هر صورت انسان با وجود قدرت فراموشکاری و ماءنوسی با شرایط جدید ، ولی آنچه مسلم است و شواهد عینی آن را تاءیید می کنند، انسان امروز تنهاست . انسان نیازمند به همدم و همکلام و آشنایی است که حداقل با اودرد دل کند.
عبید زاکانی شاعر و نکته پرداز و طنزگوی قرن هشتم هجری قمری شعری در باره ی غم و رنج و تنهایی دارد، که چند بیت از آن شعر در این نوشته آورده میشود.
قصه ی درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بی نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
در آخر زمان آدمها جماعات کثیر تشکیل می دهند و برخی از این جماعات گویی چون درختان هستند و احتمالا" رابطه ی معنا داری با هم نداشته باشند، به عبارت ساده تر ، جسم هایشان نزدیک یکدیگر ، ولی دلهایشان از همدیگر جدا می باشند. به همین خاطر دنیای مجازی و احزاب، افراد جامعه و حتا اعضای یک خانواده را به چند حزبی و نگرشهای مختلف و متفاوت سیاسی و اجتماعی و مذهبی، و. . . سوق داده اند. بنابراین نگرش متفاوت ، گاهی وفاق و همبستگی اجتماعی را خدشه دار می کند ، ومیزان همدردی و همنوایی با مصیبت دیده را کاهش می دهد. افراد تنها و بی مونس نهایت احتیاج را به همنوع و اقوام درجه اول خود دارند. در دنیای آشفته ی امروز که هر فردی به دنبال معیشت و گرفتاریهایش توان انجام وظیفه عاطفی و سنتی خویش را ندارد به همین خاطر نیازمند سازمانها و مدد کاری اجتماعی هستیم هرچند این نهادها بسیار خدمت گستر هستند، ولی جای همراهی و همدمی نزدیکان فرد را نمی گیرند.
انسانهای تنها و بی مونس که پر کردن اوقات فراغتشان به سختی می گذرد، کم کم دچار افسردگی و ناتوانی در برقراری رابطه با دیگران و شخصیتی درون گرا و نا امید و گاها" ضد اجتماع می شوند. زندگی آنها به سختی تداوم خواهد داشت . و این تنهایی و بی همدمی بلای قرن ماست ، که ذهن متفکران را به خود مشغول کرده است.
امید است ، نزدیکان و اقوام افراد محتاج به کمک عاطفی، مونس خوبی برای آنها باشند.
پیری بارخم نای ئر سِخانم
شهریور ماهِ روی ئر خزانم
کسی نمایی بپرسی حالم
ای ژیر بارخم چنی نالانم
احمد لطفی
گذشت زمان و تجارب روزگار ما راشاهد زشت و زیبایی های زندگی در گذر عمر کرده است ، وما برآنیم برخی خاطرات و مشاهدات را در قالب داستان بنویسیم،
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٣)