داستان یک مادر ( دانمارکی: Historien om en moder ) داستانی از شاعر دانمارکی، نویسنده مسافرتی، نویسنده داستان کوتاه و رمان نویس هانس کریستین اندرسن ( ۱۸۷۵–۱۸۰۵ ) است. این داستان برای اولین بار در دسامبر ۱۸۴۷ منتشر شد. از این داستان فیلم هایی ساخته شده است، و همچنین به یک اقتباس فیلم انیمیشن با استفاده از روش های دست نشانده توقف حرکت.
در شهری دور بچه ای زندگی می کرد که مریض بود و به سختی نفس می کشید. مادرش هم دایم کنارش می نشست و نگاهش می کرد و غصه می خورد چون هر روز صدای نفس های بچه کمتر می شد و مادرش بیشتر نگران می شد. یک روز پیرمرد غریبه ای که یک دست لباس پاره پوره و کهنه تنش بود وارد خانه ی آنها شد. پیرمرد به مادر بچه گفت که آمده آنجا تا کمی گرم بشود. مادر هم آب را روی اجاق گذاشت تا برایش قهوه درست کند. مادر هم به بچه و هم به پیرمرد نگاه کرد و پرسید: «یعنی خدا بچه را برام نگه می داره؟ یعنی اون زنده می مونه؟»
اما آن پیرمردی که به خانه ی آنها آمده بود، فرشته ی مرگ بود و آمده بود که بچه را با خودش ببرد.
زن 3 شبانه روز بود نخوابیده بود برای همین خوابش برد. وقتی که از خواب بیدار شد با تعجب دید که پیرمرد و بچه اش آنجا نیستند. و فهمید که کار آن پیرمرد است. زن با هول و هراس زیادی از خانه بیرون آمد ، بعد زنی که لباس های سیاه زیادی تنش بود به او گفت: «من شب هستم و می دونم که بچتو کی برد؟ بچه ی تو رو مرگ برداشت و با خودش برد. اون خیلی تند می رفت، از باد هم تندتر و اون هرچی رو که با خودش ببره دیگه برنمی گردونه. »
مادر کودک گفت: «بهت التماس می کنم. بگو اون از کدوم طرف رفت. می خوام برم دنبالش بچمو ازش بگیرم. » شب هم جواب داد: «اول باید برام از اون لالایی های قشنگی که برای بچه ت می خوندی بخونی تا بهت بگم اون از کدوم طرف رفت. »
بعد از این که او تمام لالایی ها را خواند شب به او گفت: «مرگ با بچه ت به سمت جنگل صنوبر رفت. » مادر با سرعت به طرف جنگل دوید اما وقتی که به آنجا رسید یک دو راهی جلوی خودش دید که نمی دانست از کدام یک از آنها باید برود. درآنجا یک بته ی خرچگ را دید که روی آن را یخ پوشانده بود.
پس مادر از او پرسید: «تو مرگ رو ندیدی که با بچه ی من از کدوم طرف می رفتن؟» بته ی خرچگ جواب داد: «من می دونم، ولی اول باید منو بذاری روی قلبت تا گرم بشم بعد بهت بگم اون از کدوم طرف رفت. »

این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفدر شهری دور بچه ای زندگی می کرد که مریض بود و به سختی نفس می کشید. مادرش هم دایم کنارش می نشست و نگاهش می کرد و غصه می خورد چون هر روز صدای نفس های بچه کمتر می شد و مادرش بیشتر نگران می شد. یک روز پیرمرد غریبه ای که یک دست لباس پاره پوره و کهنه تنش بود وارد خانه ی آنها شد. پیرمرد به مادر بچه گفت که آمده آنجا تا کمی گرم بشود. مادر هم آب را روی اجاق گذاشت تا برایش قهوه درست کند. مادر هم به بچه و هم به پیرمرد نگاه کرد و پرسید: «یعنی خدا بچه را برام نگه می داره؟ یعنی اون زنده می مونه؟»
اما آن پیرمردی که به خانه ی آنها آمده بود، فرشته ی مرگ بود و آمده بود که بچه را با خودش ببرد.
زن 3 شبانه روز بود نخوابیده بود برای همین خوابش برد. وقتی که از خواب بیدار شد با تعجب دید که پیرمرد و بچه اش آنجا نیستند. و فهمید که کار آن پیرمرد است. زن با هول و هراس زیادی از خانه بیرون آمد ، بعد زنی که لباس های سیاه زیادی تنش بود به او گفت: «من شب هستم و می دونم که بچتو کی برد؟ بچه ی تو رو مرگ برداشت و با خودش برد. اون خیلی تند می رفت، از باد هم تندتر و اون هرچی رو که با خودش ببره دیگه برنمی گردونه. »
مادر کودک گفت: «بهت التماس می کنم. بگو اون از کدوم طرف رفت. می خوام برم دنبالش بچمو ازش بگیرم. » شب هم جواب داد: «اول باید برام از اون لالایی های قشنگی که برای بچه ت می خوندی بخونی تا بهت بگم اون از کدوم طرف رفت. »
بعد از این که او تمام لالایی ها را خواند شب به او گفت: «مرگ با بچه ت به سمت جنگل صنوبر رفت. » مادر با سرعت به طرف جنگل دوید اما وقتی که به آنجا رسید یک دو راهی جلوی خودش دید که نمی دانست از کدام یک از آنها باید برود. درآنجا یک بته ی خرچگ را دید که روی آن را یخ پوشانده بود.
پس مادر از او پرسید: «تو مرگ رو ندیدی که با بچه ی من از کدوم طرف می رفتن؟» بته ی خرچگ جواب داد: «من می دونم، ولی اول باید منو بذاری روی قلبت تا گرم بشم بعد بهت بگم اون از کدوم طرف رفت. »


wiki: داستان یک مادر