دارندگان
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
استفاده کنندگان
دار همانگونه که در شهردار و سردار پیداست بچم اداره کننده مدیر سرپرست ، گرداننده ، پرورنده ، توانگر، نگه دارنده ، پاسدار است انکه میدارد - چنانکه در این سروده ها دارنده به خوبی نمایان است دارنده و برسرآرنده دارنده لشکر و دارنده کرم هفتواد و پرستار دارنده سرپرست و گرداننده مدیر - پاسداران - باید به داشتن و دار نگریست و هر چم که داشتن راست این را نیز است همچنین میبدی نیز دارندگی را با دایگی اورده که نشان دیگری است همچنین دارنده راز پوشنده راز است
... [مشاهده متن کامل]
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارنده لشکر و تاج و تیغ
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مداراد دارنده باز از تودست
ماه گفت دارندگی کنم خورشید گفت دایگی کنم
میبدی
در سروده فردوسی و نظامی نیز دارنده آفتاب و دارای سپهر ، گرداننده است و دارنده نعش، نگه دارنده است
دارای سپهر و اخترانش
دارنده نعش و دخترانش
نظامی.
کجا داد بر نیک و بد دستگاه
که دارنده آفتابست و ماه
فردوسی
همیدون به بندش همی داشتند
بر او چند دارنده بگماشتند.
اسدی
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
نخواهد ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستد بران مرز وبوم
جهاندار دارنده خوب و زشت
مراگر نمودی سراسر بهشت
به درویش بخشیم بسیار چیز
ز دارنده چیزی نخواهیم نیز
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارنده لشکر و تاج و تیغ
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
به یزدان گرای و به یزدان گشای
که دارنده اویست و نیکی فزای
که بخشنده اویست و دارنده اوی
بلند آسمان را نگارنده اوی
بدین دار چشم و بدان دار گوش
که اویست دارنده جان و هوش
کجا داد بر نیک و بد دستگاه
که دارنده آفتابست و ماه
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمی باشدش تار و پود
به یزدان دارنده کو داد فر
به تاج و به تخت و نژاد و گهر
ز دادار دارنده یکسر سپاس
که اویست جاوید نیکی شناس
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت و تاج
ز چیزی کجا او دهد بنده را
پرستنده و تاج دارنده را
به فرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
که دارنده اویست و هم رهنمای
همو دست گیرد به هر دوسرای
وگر چون نمایم نگردی تو رام
به دادار دارنده کوراست کام
ز دادار دارنده دارد سپاس
نباشد کس از رنج او در هراس
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مداراد دارنده باز از تودست
ز دارنده دادگر یادکن
خرد را بدین یاد بنیاد کن
که چون بازخواهی نیاید بدست
که دارنده زان چیزگشتست مست
چو دارنده چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را شود کار راست
گناهش به یزدان دارنده بخش
مکن روز بر دشمن و دوست دخش
نباشند شاهان ما دین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش
نهان داشت دارنده کارجهان
برین بنده گشت آشکارا نهان
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین رانگارنده اوست
که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد
به دادار دارنده سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
بفرمان دارنده هور و ماه
تهمتن بیاید بدین رزمگاه
که را برکشیدی تو افگنده نیست
جز از تو جهاندار دارنده نیست
که ما سر به سر شاه را بنده ایم
ابا بندگی دوست دارنده ایم
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
بیامد به جای پرستش به شب
به دادار دارنده بگشاد لب
بکشتی کسی را که ز او بد هراس
به دادار دارنده بد ناسپاس
به دارنده یزدان گیهان خدیو
که من دورم از راه و فرمان دیو
اگر شهریاری و گر پیشکار
تو ناپایداری و او پایدار
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
چنین گفت کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پرودگار
فردوسی
برآراست جم زود راه گریغ
شبی جست تاریک و دارنده میغ
به دارنده کاین آتش تیز پوی
دواند همی گرد این تیره گوی
گرشاسپنامه
وگرنه به دادار دارندگان
که او پادشاه است و ما بندگان
سامنامه
آنچه داری چون ز خود و زدوستان داری دریغ
پس بگو تا چیست حاصل زینهمه دارندگی
ابن یمین
گر این است دارنده را زندگی
تهی کیسگی به ز دارندگی
قدسی مشهدی
خاک پایت همی به دیده برند
همه دارندگان خلد برین
سنایی
پای دارندگان راستدارندگان چشمدارندگان استواردارندگان فرادارندگان خواردارندگان سست دارندگان آزرم دارندگان بپایدارندگان
میبدی
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس
از آهنگ داران همینند بس
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش به دارای بیچون کنید
که گویند دارا ی گیهان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد
فردوسی
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گریزان ز جنگ
نخست از جهان آفرین کرد یاد
که دانای رازست و دارای داد
گرشاسپنامه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران
همی ترسم ز دلخواهان و یاران
چنان کز دشمنان و کینه داران
فخرگرگان
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
چون پری داران درخت گل همی لرزد بباد
چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند
قطران تبریزی
ز دزدان چهل مرد گم بودگان
ازین راه داران بیهودگان
عیوقی
دار و داشتن ده ها چم دارد
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی
جهان راهمه داشت با داد و رای
سپه را به هر نیکویی رهنمای.
از آن انجمن کس ندارم بمرد
کجا جست یارند بامن نبرد.
بدو گر کندباد کلکم گذار
اگر زنده مانم بمردم مدار.
بگیتی ندارد کسی را بکس
تو گویی که نوشیروان است و بس.
ز سودابه گفتار باور نکرد
نمیداشت ز ایشان کسیرا بمرد.
ستاننده کو ناسپاس است نیز
سزد گرندارد کس او را بچیز
ندارم کسی را ز مردان بمرد
که پیش من آید بروز نبرد.
کنون تا خداوند خورشید و ماه
کرا شاد دارد بدین رزمگاه.
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورده و داردش ارجمند.
ز بخشش بنه دل بر اندازه نیز
بدار ای پسر تا توان ارج چیز.
بدان تا خرد بازیابم یکی
ببر گیر و سختم بدار اندکی.
بدان سایه در اسپ و گردون بداشت
روان را به اندیشه اندر گماشت.
بفرمود کو را بدین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم.
بر او هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس.
نگرتا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
نخستین فطرت پسین شمار
توئی خویشتن را ببازی مدار.
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار.
ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز ناارز ارز.
شنیدی سخن گر خرد داشتی
غم و رنج و بد را ببد داشتی.
مداریدش اندر میان گروه
فرستید نزد شبانان کوه.
درخشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان برده و دار و گیر
یکی دیده بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی اندوه دار
جهان را به آیین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.
جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را بهر نیکویی رهنمای.
نشستنگه شهریاران خویش
بدارید از این پس به آیین و کیش.
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی ؟
ترا دادم این پادشاهی ، بدار
به هر جای خیره مکن کارزار
که اینرا بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
فردوسی.
یلان را به پیکار و کین برگماشت
بصدچاره آن رزم تا شب بداشت
گرفتش دم اسب و بر جای داشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت.
وزان بانگ کاید در آن رهگذار
که : ره ده مر این را و آن را بدار.
اسدی
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار.
بی رنج بتدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهان را جم میداشت بخاتم.
عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهان را چنانکه خواهی دار.
فرخی
خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی
مدار او را ببوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
فخرالدین اسعد
وان مهتر میهمان نوازش
میداشت بصد هزار نازش.
بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در مدارید
نظامی
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و نازآمد.
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد.
منوچهری
همتت در جهان نمی گنجد
هفت دریا سبو نمیدارد.
خاقانی.
مهر مفکن برین سرای سپنج
که جهان هست بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار، شده
بد اورا کمرت سخت بتنج
رودکی.
نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد بمرغوا.
ابوطاهر خسروانی.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
ابوالعباس
... [مشاهده متن کامل]
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارنده لشکر و تاج و تیغ
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مداراد دارنده باز از تودست
ماه گفت دارندگی کنم خورشید گفت دایگی کنم
میبدی
در سروده فردوسی و نظامی نیز دارنده آفتاب و دارای سپهر ، گرداننده است و دارنده نعش، نگه دارنده است
دارای سپهر و اخترانش
دارنده نعش و دخترانش
نظامی.
کجا داد بر نیک و بد دستگاه
که دارنده آفتابست و ماه
فردوسی
همیدون به بندش همی داشتند
بر او چند دارنده بگماشتند.
اسدی
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
نخواهد ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستد بران مرز وبوم
جهاندار دارنده خوب و زشت
مراگر نمودی سراسر بهشت
به درویش بخشیم بسیار چیز
ز دارنده چیزی نخواهیم نیز
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارنده لشکر و تاج و تیغ
چنان بد که دارنده هر بامداد
برفتی دوان از بر هفتواد
به یزدان گرای و به یزدان گشای
که دارنده اویست و نیکی فزای
که بخشنده اویست و دارنده اوی
بلند آسمان را نگارنده اوی
بدین دار چشم و بدان دار گوش
که اویست دارنده جان و هوش
کجا داد بر نیک و بد دستگاه
که دارنده آفتابست و ماه
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمی باشدش تار و پود
به یزدان دارنده کو داد فر
به تاج و به تخت و نژاد و گهر
ز دادار دارنده یکسر سپاس
که اویست جاوید نیکی شناس
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت و تاج
ز چیزی کجا او دهد بنده را
پرستنده و تاج دارنده را
به فرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
که دارنده اویست و هم رهنمای
همو دست گیرد به هر دوسرای
وگر چون نمایم نگردی تو رام
به دادار دارنده کوراست کام
ز دادار دارنده دارد سپاس
نباشد کس از رنج او در هراس
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مداراد دارنده باز از تودست
ز دارنده دادگر یادکن
خرد را بدین یاد بنیاد کن
که چون بازخواهی نیاید بدست
که دارنده زان چیزگشتست مست
چو دارنده چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را شود کار راست
گناهش به یزدان دارنده بخش
مکن روز بر دشمن و دوست دخش
نباشند شاهان ما دین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش
نهان داشت دارنده کارجهان
برین بنده گشت آشکارا نهان
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین رانگارنده اوست
که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد
به دادار دارنده سوگند خورد
به روز سپید و شب لاژورد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
بفرمان دارنده هور و ماه
تهمتن بیاید بدین رزمگاه
که را برکشیدی تو افگنده نیست
جز از تو جهاندار دارنده نیست
که ما سر به سر شاه را بنده ایم
ابا بندگی دوست دارنده ایم
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
بیامد به جای پرستش به شب
به دادار دارنده بگشاد لب
بکشتی کسی را که ز او بد هراس
به دادار دارنده بد ناسپاس
به دارنده یزدان گیهان خدیو
که من دورم از راه و فرمان دیو
اگر شهریاری و گر پیشکار
تو ناپایداری و او پایدار
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
چنین گفت کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پرودگار
فردوسی
برآراست جم زود راه گریغ
شبی جست تاریک و دارنده میغ
به دارنده کاین آتش تیز پوی
دواند همی گرد این تیره گوی
گرشاسپنامه
وگرنه به دادار دارندگان
که او پادشاه است و ما بندگان
سامنامه
آنچه داری چون ز خود و زدوستان داری دریغ
پس بگو تا چیست حاصل زینهمه دارندگی
ابن یمین
گر این است دارنده را زندگی
تهی کیسگی به ز دارندگی
قدسی مشهدی
خاک پایت همی به دیده برند
همه دارندگان خلد برین
سنایی
پای دارندگان راستدارندگان چشمدارندگان استواردارندگان فرادارندگان خواردارندگان سست دارندگان آزرم دارندگان بپایدارندگان
میبدی
جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس
از آهنگ داران همینند بس
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش به دارای بیچون کنید
که گویند دارا ی گیهان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
که دارای دارنده یزدان چه کرد
ز دشمن چگونه برآورد گرد
فردوسی
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گریزان ز جنگ
نخست از جهان آفرین کرد یاد
که دانای رازست و دارای داد
گرشاسپنامه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران
همی ترسم ز دلخواهان و یاران
چنان کز دشمنان و کینه داران
فخرگرگان
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
چون پری داران درخت گل همی لرزد بباد
چون پری بندان همی بلبل بر او افسون کند
قطران تبریزی
ز دزدان چهل مرد گم بودگان
ازین راه داران بیهودگان
عیوقی
دار و داشتن ده ها چم دارد
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی
جهان راهمه داشت با داد و رای
سپه را به هر نیکویی رهنمای.
از آن انجمن کس ندارم بمرد
کجا جست یارند بامن نبرد.
بدو گر کندباد کلکم گذار
اگر زنده مانم بمردم مدار.
بگیتی ندارد کسی را بکس
تو گویی که نوشیروان است و بس.
ز سودابه گفتار باور نکرد
نمیداشت ز ایشان کسیرا بمرد.
ستاننده کو ناسپاس است نیز
سزد گرندارد کس او را بچیز
ندارم کسی را ز مردان بمرد
که پیش من آید بروز نبرد.
کنون تا خداوند خورشید و ماه
کرا شاد دارد بدین رزمگاه.
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورده و داردش ارجمند.
ز بخشش بنه دل بر اندازه نیز
بدار ای پسر تا توان ارج چیز.
بدان تا خرد بازیابم یکی
ببر گیر و سختم بدار اندکی.
بدان سایه در اسپ و گردون بداشت
روان را به اندیشه اندر گماشت.
بفرمود کو را بدین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم.
بر او هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس.
نگرتا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
نخستین فطرت پسین شمار
توئی خویشتن را ببازی مدار.
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار.
ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز ناارز ارز.
شنیدی سخن گر خرد داشتی
غم و رنج و بد را ببد داشتی.
مداریدش اندر میان گروه
فرستید نزد شبانان کوه.
درخشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان برده و دار و گیر
یکی دیده بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی اندوه دار
جهان را به آیین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.
جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را بهر نیکویی رهنمای.
نشستنگه شهریاران خویش
بدارید از این پس به آیین و کیش.
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی ؟
ترا دادم این پادشاهی ، بدار
به هر جای خیره مکن کارزار
که اینرا بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
فردوسی.
یلان را به پیکار و کین برگماشت
بصدچاره آن رزم تا شب بداشت
گرفتش دم اسب و بر جای داشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت.
وزان بانگ کاید در آن رهگذار
که : ره ده مر این را و آن را بدار.
اسدی
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار.
بی رنج بتدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهان را جم میداشت بخاتم.
عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهان را چنانکه خواهی دار.
فرخی
خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی
مدار او را ببوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
فخرالدین اسعد
وان مهتر میهمان نوازش
میداشت بصد هزار نازش.
بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در مدارید
نظامی
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و نازآمد.
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد.
منوچهری
همتت در جهان نمی گنجد
هفت دریا سبو نمیدارد.
خاقانی.
مهر مفکن برین سرای سپنج
که جهان هست بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار، شده
بد اورا کمرت سخت بتنج
رودکی.
نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد بمرغوا.
ابوطاهر خسروانی.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
ابوالعباس
واجدین