داد کن کز ستم بدرد رسی
در جهان این سخن پدیدار است.
ناصرخسرو.
چون داد کنی خود عمر تو باشی هرچند که نامت عمر نباشد.
ناصرخسرو.
ایزد نکند جز که همه داد ولیکن خرسند نگردد خرد از دیده اعور.
ناصرخسرو.
این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است.
خاقانی.
دل از بندبیهوده آزاد کن ستمگر نه ای ، داد کن ، داد کن.
نظامی.
داد کن از همت مردم بترس نیمشب از تیر تظلم بترس.
نظامی.
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث داد کن المستغاث المستغاث.
مولوی.
هر که او از گذشته یاد کندبا دل خود به شرم داد کند.
اوحدی.
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهدقدر یکساعت عمری که درو داد کند.
حافظ.
|| آواز بلند برآوردن. داد زدن. فریاد کردن. داد کشیدن. فریاد کشیدن. آوای بلند برآوردن.