کیست که گوید ترا نگر نخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان.
ابوحنیفه اسکافی.
بشعر داد بدادیم داد ما تو بده که ما چو داد بدادیم داد بستانیم.
مسعودسعد.
که برادر شما را دیوان کشتند ومرا بنمودند که ایشان کجایند، و در آنجا بخواهم شد تا داد فرزند خود را بستانم. ( قصص الانبیاء ص 33 ).داد عمر از زمانه بستانیم
جان بوام از چمانه بستانیم.
خاقانی.
نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت ، روی بقوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید بگورستان و اگر کودکید بدبیرستان و اگر دیوانه اید به بیمارستان واگر کافرید کافرستان و ار بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان. ( تذکرةالاولیاء عطار ).بترس ز آه دل بینوا که روز جزا
تظلم آورد و از تو داد بستاند.
سعدی.
پیداست که امر و نهی تا کی ماندناچار زمانه داد خود بستاند.
سعدی.
نترسد همی ز آه و فریاد خلق خدایا تو بستان ازو داد خلق.
سعدی.
رها نمیکند ایام در کنار منش که داد خود بستانم ببوسه از دهنش.
سعدی.
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیاکاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید.
سعدی.
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموزتا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
عبید زاکانی.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش.
حافظ.
|| داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی گرفتن. خواستن حق ستمدیده ای از ستمکشی. انتصار. ( منتهی الارب ).انتصاف. ( منتهی الارب ) : شغل همه برسنجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.
منوچهری.
گر تو زان فاسق ستانی داد من بر تو و داد تو خوانم آفرین.
خاقانی.
ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم که داد من بستانی ز روزگار لئیم.
عبدالواسع جبلی.