داد خواستن

لغت نامه دهخدا

داد خواستن.[ خوا / خا ت َ ] ( مص مرکب ) دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن :
ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همی دادخواهیم و پیدا ستم.
فردوسی.
چو بد خود کنیم از که خواهیم داد
مگرخویشتن را به داور بریم.
ناصرخسرو.
روی بدنیا نهاده ای ز ره دل
داد بخواه از گل و بنفشه و لاله.
ناصرخسرو.
چون ندهی دادخویش و دادبخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایه پیکار.
ناصرخسرو.
کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گمست.
ناصرخسرو.
بکار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می داد خواهی دادپیش آر.
ناصرخسرو.
داد بالفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش.
ناصرخسرو.
از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ
بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم.
خاقانی.
ز آسمان دادخواست خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ندهد.
خاقانی.
ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی
ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی.
خاقانی.
دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی.
خاقانی.
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند.
خاقانی.
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد.
نظامی.
پس سلیمان گفت ای انصاف جو
داد و انصاف از که می خواهی بگو.
مولوی.
بر شما کرد او سلام و دادخواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست.
مولوی.
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی.
سعدی.
ستاننده داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.
سعدی.
گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. ( گلستان ). || دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از :
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند و از دیگران کین او.
سعدی.
ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان
دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب.
سعدی.
|| طلبیدن حق چیزی به تمامی : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

داد خواهی کردن

پیشنهاد کاربران

مظلمه
- کفن بر چوب کردن ؛ کنایه از دادخواستن. ( آنندراج ) :
کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن
بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم.
والهی قمی ( از آنندراج ) .

بپرس