داد

/dAd/

مترادف داد: انصاف، دهش، عدالت، عدل، قسط، معدلت، نصفت، جار، جیغ، عربده، غریو، فریاد، فغان، هیاهو، بخشیدن، دادن، عطا کردن ، ستاندن، ستدن

متضاد داد: بیداد

معنی انگلیسی:
giving, bark, call, cry otcry, shout, yell, yelp, justice, holler, [lit.] justice, cry (for justice), ejaculation, exclamation, hue, outcry

لغت نامه دهخدا

داد. ( اِ ) عدل. ( برهان ). مَعدِلَه. ( منتهی الارب ). بذل. ( برهان ). قسط. نصفت. مقابل ستم. ظلم و جور. عدالت. ( برهان ). نَصف. نِصف. نَصَف. ( منتهی الارب ) :
ای شهریار راستین ، ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیکخواه ،ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
خرد بهتر از هر چه ایزدت داد
ستایش خرد را به از راه داد.
فردوسی.
کجا داد و بیداد پیشت یکیست
جز از کینه گستردنت رای نیست.
فردوسی.
گر ایدون که هرمز نه بر داد بود
زمین و زمان زو بفریاد بود.
فردوسی.
هر آن گنج کان جز بشمشیر داد
فراز آید از پادشاهی مباد.
فردوسی.
در داد بر دادخواهان مبند
ز سوگند مگذر نگهدار پند.
فردوسی.
بکوشیم ما نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
فردوسی.
چنین گفت نوشیروان را قباد
که چون شاه را سر بپیچد ز داد.
فردوسی.
گر ایمن کنی مردمان را بداد
خود ایمن بخسبی و ازداد شاد.
فردوسی.
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
بدان ای پدر کاین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست.
فردوسی.
داد ببین تا کجاست فضل ببین تا کراست
کیست عظیم الفعال کیست کریم الشیم.
منوچهری.
خواسته داری و ساز بیغمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
منوچهری.
تن او تازه جوان بادو دلش خرم و شاد
پیشه او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.
با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش.
منوچهری.
داد بر خسرو است عدل بر شهریار
جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم.
منوچهری.
بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. ( تاریخ بیهقی ).
به داد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).
چو در داد شه آورد کاستی
بپیچد سر هر کس از راستی.
اسدی.
بداد و دهش کوش و نیکی سگال بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

عدل و انصاف، قانون، عدل، انصاف، بخشش، تقدیر، قسمت، فریاد
( مصدر اسم ) ۱ - دادن عطا کردن مقابل ستدن : پر از خرد و داد و خرید و فروخت تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت . یا داد و ستد ۱ - داد و گرفتن . ۲ - معامله تجارت . ۲ - بخشش عطا انعام . ۳ - بهره نصیب حصه . ۴ - گوشهای در دستگاه ماهور .

فرهنگ معین

(مص مر. ) ، (اِ. ) ۱ - عطا کردن . ۲ - بخشش ، عطا. ۳ - بهره ، نصیب . ۴ - گوشه ای در دستگاه ماهور. ، ~ و ستد دادن و گرفتن .
و ستد (دُ س ِ تَ ) (مص مر. ) ۱ - فروش و خرید ، معامله ، تجارت . ۲ - دادن و گرفتن .
[ په . ] (اِ. ) ۱ - قانون . ۲ - عدالت ، انصاف . ۳ - بانگ ، فغان . ،~ سخن دادن سخنوری کردن ، نطق کردن . ،~ کسی به هوا رفتن فریادش برخاستن .

فرهنگ عمید

۱. =دادن
۲. (اسم ) (موسیقی ) گوشه ای در دستگاه ماهور.
٣. (اسم مصدر ) عطا و بخشش، عطیه.
٤. (اسم مصدر ) [قدیمی] دادن.
٥. (اسم ) [قدیمی] تقدیر، قسمت: ز خورشید تابنده تا تیره خاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی: ۲/۳۴۵ ).
* دادودهش: [قدیمی] عطا و بخشش: به دادودهش گیتی آباد دار / دل زیردستان خود شاد دار (فردوسی: ۶/۲۶۵ ).
* دادوستان: [قدیمی] * دادوستد
* دادوستد:
۱. خریدوفروش، معامله، تجارت، سوداگری.
۲. [قدیمی] دادن و گرفتن.
۱. [مقابلِ بیداد] عدل، انصاف: در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگه دار پند (فردوسی۲: ۷۹۹ )، جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستم پیشه عدل است و داد (سعدی۱: ۹۸ ).
۲. [عامیانه] بانگ بلند، فریاد، فغان: برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی (؟: لغت نامه: داد ).
۳. [قدیمی] قانون.
۴. (اسم مصدر ) [قدیمی] دادخواهی.
۵. (صفت ) [قدیمی] عادل: چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی: ۷/۲۳ )، جهان آفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی: ۸/۳۳۹ ).
۶. (قید ) [قدیمی] به حق.
* داد خواستن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز] شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل وداد کردن، دادخواهی کردن.
* داد چیزی را دادن: [مجاز] حق چیزی را چنان که باید ادا کردن: چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی: ۶/۳۷۰ )، هرکه داد خِرد نداند داد / آدمی صورت است و دیونهاد (نظامی۴: ۵۵۴ )، زاین سان که می دهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲: ۳۴۶ ).
* داد دادن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. به داد کسی رسیدن و حکم به عدل وداد کردن.
۲. [مجاز] چنان که سزاوار است رفتار کردن.
۳. [مجاز] چنان که شاید و باید کاری انجام دادن.
* داد زدن: (مصدر لازم، مصدر متعدی ) داد کشیدن، فریاد کردن، آواز بلند برآوردن.
* داد کردن: (مصدر لازم )
۱. داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن.
۲. از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن: دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه ای داد کن داد کن (نظامی۵: ۸۵۴ ) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ: ۳۸۶ حاشیه ).
* دادوبیداد: [عامیانه] جاروجنجال، هیاهو.
* دادوفریاد: [عامیانه] * دادوبیداد
* دادوقال: [عامیانه] * دادوبیداد

گویش مازنی

/daad/ فریاد – صدای بلند - داد – عدل

دانشنامه اسلامی

دانشنامه عمومی

داد (مجارستان). داد ( به مجاری: Dad ) یک منطقهٔ مسکونی در مجارستان است که در ناحیه اوروسلانی واقع شده است. [ ۱] داد ۲۳٫۷۵ کیلومتر مربع مساحت و ۱٬۰۰۸ نفر جمعیت دارد.
عکس داد (مجارستان)عکس داد (مجارستان)عکس داد (مجارستان)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

عدل ، انصاف ، عطا

مترادف ها

shout (اسم)
فریاد، جیغ، داد، فغان

outcry (اسم)
حراج، فریاد، بیداد، غریو، داد

justice (اسم)
درستی، عدل، انصاف، عدالت، دادگستری، داد

squeal (اسم)
نزاع، فریاد، دعوا، جیغ، ضجه، داد، جیغ ممتمد

ruction (اسم)
همهمه، قیل و قال، داد

vociferation (اسم)
داد و بیداد، فریاد، جیغ، داد، نعره

فارسی به عربی

حی , صیحة , عدالة

پیشنهاد کاربران

داد به چم قانون و نهادن است
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
در کتاب حقوق جهان در ایران باستان نوشته فریدون جنیدی، داد به چم قانون بکار رفته است. تعداد زیادی از اصطلاحات و واژه های مرتبط با قانون را نیز می توان با این واژه ساخت.
داد: قانون
دادگذار: قانون گذار
دادگریز: قانون گریز
دادستیز: قانون ستیز
دادمدار: قانون مدار
عدل و عدالت
من سالها چشمم را در پژوهش کور کردم هربار میخواهم اینجا چیزی بنویسم خوانندگان ارج مینهم و چکیده دانش و پزوهش مینویسم با این همه بسیار اندک میشود کسی یک لایک بر نوشته ام بکوبد
بسیاری را میبینم با نوشتن ژاژ صد لایک میبرند این رشک من بر نمی انگیزد اندوهم را بر می انگیزد که چرا ایران گرامی اینگونه شده
...
[مشاهده متن کامل]

- - -
ایرزاد برادر من
۱ - انکه ان واژه نمار و نمارش از ساخته های اذرکیوانیه هست و واژی یافه است
۲ - دگر برادر من انجا نامش شهداد نیست نامش خبیص ( خبیس ) است مردم نادان نادانسته انرا با خبیث عربی بابر گذاشته و انرا زشت شمردند انرا شهداد کردند - شما چگونه اکنون با نام شهداد اسمان ریسمان می بافی؟
۳ - هیر را در زمان ما پاره ای زبانشناسان گمان کردند اتش است و سپس دانستند که نیست و دوباره به گمان اینکه اموزگاری است انرا اموزش پنداشتند و این همه کج یابی از نادانستن واژه هیربدان هیربد بود که گمان کردند چون در اتشکده اموزش میدهد پس هیر اموزش است - برادرم هیج جایی اتش را هیر نگفته اند اتش را اذر - اگر - اثور - اتخش - و زین دست میگویند
چگونه هیرمند که نام رود اب است را اتش بنامند؟
هیر - هیردات
در سنگنبشته ساسانی امده � بسی هیر و خواستگ به اتشکده بسی ( گسیل ) کرد�
اکنون دانستید هیر چیست؟ هیر / خیر همانست که در عربی هم انرا خیر میگویند

شما که میخواهی مردم را بیاگاهانی نخست خویش اگاه شو دگر انکه پارسی نویسی این نیست که یک مشت واژ عربی را فهم و معنی و ذهن را پهمید مینه و زهنی بنویسی این نابودگری است
مهر= خور است درست است شما چگونه مهرداد را که به چم خور میگید ؟ برادر من شید بچم درخشان است و خور شید یعنی خور درخشان - مانند جم درخشان ک انرا جم شید نامیدیم - داد در مهرداد بچم مهر افرید است - چرا این همه چرت و پرت را پخش میکنید ؟
داد چه پیوندی با دیو دارد این همه چرت مینویسید -
برادر من داد که در بامداد است بچم گاه و زمان است داد بچم گاه و زمان هنوز در زبان مردم ایران کاربرد دارد در روستاهای شیراز و ععشایر باصری و همه عشایر فارس و کهکیلویه میگویند بهرام و پرویز همدادند - دادت بسیارست - یک مردی دیدم داد بوای بوا گپم بود هم عصر نیای نیایم بود - ان من مان که پس ارمن المان است بچم مان / مال/مادماس =میهن و نشتمان و محل ماندگاری خانه و روستا است انرا ار / ال در هردو همان ار اریا و ایران است انرا بردی بستی به هیومن و من هر گردی گردو نیست -

داد به جز چم هایی ( معانی ) که در بالا یاد شد به چم : عمر و سن هم است.
دادن در پارسی باستان به چم: برنهادن بوده، و داد را به چم: برنهاده و وضع شده و قانون بکاربرده اند.
ولی در پارسی دری ( پارسی شاهنامه ) به چم قانون نیامده، به چم: عدالت و انصاف آمده.
سخن ، دادن و رساندن ، انصاف
داد به ترکی آذربایجانی میشه ===طعم و مزه ، شیرین
در ترکی ترکیه تلفظش===تات هست
●دادلی؛ اسم دختر ترکی
به معنی خوشمزه ، شیرین ، بانمک
مثال؛ بو یمک چوک دادلی و یملی
معنی ؛ این غذا خیلی خوشمزه هست
■ یملی ؛ در ترکی؛ خوردنی
داد معانی مختلف داره.
من فقط چندتاپرکاربردترش رو براتون میگم:
۱. فعل ماضی از مصدر دادن
۲. فریاد ، بانگ
۳. عدل ، قسط
۴. بخشش ، عطا
۵. بهره ، نصیب
۶. ( اصطلاح موسیقی ) گوشه ای در دستگاه ماهور
...
[مشاهده متن کامل]

۷. تقدیر ، قسمت
البته گفتم که معنی هاش خیلی متنوعه و محدود به این چندتا نیست.
اما اینا پرکاربرد ترند.
موفق باشید. . .

داد
در زبان دو واژه است که می توان با آن واژه ها را تاگبَندی ( طبقه بندی ) کرد :
۱ - از نگر مینه ( معنی )
۲ - از نگر فهمید / پِیمید ( مفهوم )
مینه : نخستین نام گذاری بر روی پدیده ها ( په دیده ها ) است ینی ( یعنی ) آن چیزهایی که به دید می آیند .
...
[مشاهده متن کامل]

فهمید : نام گذاری های پَسین ( بَعدی ) که از روی برداشت های زهنی ( ذهنی ) انجام می شود.
مینه ی نخستین داد : روشنایی ، فروغ ، شید ، نور ، بام ، بان ، نور ، روز ، روژ، روچ ، روغ، روخ ، تمامی این نام ها با دیدن آفتاب ساخته شده اند.
این واژه در آمیزه های زیر به مینه ی روشنی است:
مهرداد : خورشید ( خور - شید ) ، هورشید
مهر = خور/ هور ؛ داد = شید
دادار : تابنده ، روشَنده ، روزَنده، بانَنده ( خداوند )
شَهداد = بخشی از بیابان و کویر لوت که آفتاب بسیار می تابد و از این روی خیلی داغ و سوزان است:
شَه/ شاه= بسیار ، بزرگ ، نیرومند ؛ داد = تابان
بامداد = صبح ، آمیزه ای گزافه وار ( اِغراق آمیز ) از روشنی:
روزاروز ، روشاروشان ، شیداشید ، به اَرَبی : نور عَلی نور
مینه ی دُویُمین داد : دادگَری ، دادگُستَری ، قانون ، دات
از نگر نیاکان و پیشی نیان خداوند که سرچشمه ی روشنایی و خود فروغ است به همه می تابد و از این مینه فهمیده یا مفهوم عدالت و داد پدید می آید.
هم ریشه با واژه ی دیو در پارسی نو و دَئوا و دَئوت و دیبا و دِوا ( یکی از ایزدان آیین هندو به مینه ی روشنی و نور که از این رو در هندوستان در چنین روزی هندو ها چراغانی
و نورافشانی می کنند ) و هم چنین واژه ی deut آلمانی در آمیزواژه ی:
deutsch : deut - sch = آلمانی
deut = داد ، دات ، نور ، آذر
sch = sk = قوم و ویس سَکه یا سَکا
روی هم رفته مَردمانی از سَکا ها که آتش/ آذر / روشنی می پَرستند. خود واژه آلمان هم از داد و نور ساخته شده: آلمان : آل - مان
آل = آر ، ایر ، هیر ( هیربُد ) ، آذَر ، آتش
مان = آدم ، مَردُم ، انسان ،
واژه ی : اَرمَن و اَرمَنِستان هم همین گونه
آرمان در پارسی هم به مینه ی کَمال مطلوب و طَلَبیده ینی مانند روشنی و فروغ و نور از همین خاستگاه است.
دیو و دیویسنایان و دیوپرستان ینی مردمانی که خورشید و سون را به عُنوان ( اُنوان ) خدا می پرستیدند.
رَد این واژه در واژه های آلمانی زیر به جای مانده اند:
deuten = اِشاره کردن ( نِماریدن ) روشن کردن نهاده و موضوعی
Bedeutung : Be - deut - ubg = مینه ( معنی ) روشنی از نگر مینا و مفهوم ) معنا و مفهوم )

دادیعنی عدل
مانند=دادگاه. دادسرا
داد :عدل ، قانون
دکتر کزازی در مورد واژه ی داد می نویسد : ( ( داد در اوستایی داته dāta و در پهلوی دات dāt و در این دو زبان ، به معنی قانون بوده است ؛ در پارسی دری ، در معنی عدل بکار برده شده است ، شاید از آن روی که عدل را جز به یاری قانون بر پای نمی توان داشت . در زبان پهلوی ، قانونی یا آنچه به آیین دین ( شریعت ) باز می گردد " داتیک" خوانده می شود ؛ در این زبان، بخشهای سه گانه ی اوستا از دید زمینه و سرشت سخن یکی داتیگ است ؛ دوم گاسانیک یا گاهانی : آنچه در پیوند با گاهان است؛ سه دیگر مَنْثِریگ : مَنٍترایی: آنچه به منتره ها و وردها باز گردد. ) )
...
[مشاهده متن کامل]

خرد بهتر از هر چه ایزدْت داد
ستایش، خرد را بِه از راهِ داد
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 181 )

عدل ، قسط ، انصاف ، عدالت
کاربرد در جمله : 👩🏻‍🎨👩🏻‍🎨👩🏻‍🎨
اگر مرگ داد است ، بیداد چیست / ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
( فردوسی )
عدالت - انصاف
عطا
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس