دراک. [ دَرْ را ] ( ع ص ) نیک دریابنده. ( منتهی الارب ) ( دهار ).درک کننده آنچه را میخواهد. ( از اقرب الموارد ). کثیرالادراک. که زود دریابد. که آسان دریابد :
عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار.
ناصرخسرو.
عقل پاک آن و نفس دراک این به از این نیست در ثنا گفتار.
خاقانی.
مرا لفظ شیرین خواننده دادترا سمع دراک داننده داد.
سعدی.
- دراک فعال ؛ ( اصطلاح فلسفی ) صفت موجود حی است. «الحی هو الدراک الفعال ». ( فرهنگ علوم عقلی از مجموعه دوم مصنفات سهروردی ص 117 ). و رجوع به حکمت اشراق ص 117 شود.دراک. [ دَ ک ِ ] ( ع اِ فعل ) اسم فعل است به معنی امر، یعنی «أدرک » و درک کن ، کاف آن بسبب اجتماع ساکنین مکسور شده است. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
دراک. [ دِ ] ( ع مص ) دررسیدن اسب جانور دشتی را. || پیاپی شدن چیزی بر چیزی. || در پی آواز رفتن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). مُدارکة. و رجوع به مدارکة شود. || اندریافتن. ( المصادر زوزنی ).
دراک. [ دِ ] ( ع ص ) متلاحق و پیوسته : سیر دراک ؛ سیر و حرکت متصل و پی درپی. ( از اقرب الموارد ). || ( اِخ ) نام سگی است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
دراک. [ دِ ] ( اِخ ) نام کوهی به دوفرسنگی شیراز و در آنجا انبارهای برف ساخته اند. به زمستان بر او برف جمع می کنند و به تابستان به شیراز برند و بنیاد برف شیراز بر آن است. و در بهار سیلاب این کوه بر ظاهر شهر شیراز می گذرد و به بحیره ماهلویه می رود. ( از نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 115 ). کوه بزرگی دوفرسخ مغربی شهر شیراز برف تابستانه شیراز را از این کوه آورند و در دامنه این کوه انگور دیمی بسیار است و ثمری فراوان دهد. ( از فارسنامه ناصری ص 337 ).