سراپرده و خیمه زد با سپاه.
فردوسی.
سراپرده زد بر لب آب شاه همه خیمه زد گردش اندر سپاه.
فردوسی.
ما خود ز کدام خیل باشیم تا خیمه زنیم در وثاقت.
سعدی.
دست مرگم بکند میخ سراپرده عمرگر سعادت نزند خیمه بپهلوی توام.
سعدی.
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی کس دیگر نتواند که بگیرد جایت.
سعدی.
میان دو لشکر چو یکروز راه بماند بزن خیمه در جایگاه.
سعدی.
خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم جلوه ها در نظر مردم کنعان دارم.
صائب ( از آنندراج ).
|| عجب و تکبر کردن. || باد در بوق انداختن ؛ یعنی برپای خاستن آلت تناسل. || لشکر کشیدن. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || نوعی از فنون کشتی.