خیم. [ خ َ / خ َ ی َ /خ ِ ی َ ] ( ع اِ ) ج ِ خیمه. ( منتهی الارب ) :
وز بردگان طرفه که قسم سپه رسید
نخاس خانه گشت بصحرا درون خیم.
فرخی.
بار بربست مه روزه و برکند خیم مهرگان طبل زد و راست برون برد علم.
فرخی.
باد زره گر شده ست آب مسلسل زره ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم.
منوچهری.
خیم. [ خ َ ] ( ع مص ) ترسیدن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خیام. خیمان. خیمومة. خیوم. || بددلی کردن. خیام. خیوم. خیمان. خیمومه. || مکر و حیله نمودن پس رجوع کردن بر آن. ( منتهی الارب ). خیام. خیوم. خیمان. خیمومة. || برداشتن پا را. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). خیام. خیوم. خیمان. خیمومه.
خیم. ( ع اِ ) خو. طبیعت. در این کلمه واحد و جمع یکی است. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). سیرت. خلق. خوی. منش. ( یادداشت مؤلف ) . منه : هو کریم الخیم ، هم کریموا الخیم :
دگر خوی بد آنکه خوانیش خیم
که با او ندارد دل از دیو بیم.
فردوسی.
تا بگویند که سلطان شهید افزونتربود از هرچه ملک بود به نیکویی خیم.
ابوحنیفه ٔاسکافی ( از تاریخ بیهقی ).
مارماهی نبایدش بودن که نه این و نه آن بود در خیم.
ابوحنیفه اسکافی.
مرد شهوت پرست را در خیم بتر از بت پرست خواند حکیم.
سنائی.
هست طوبی شرف و عنقا نام هست هدهد لقب و کرکس خیم.
خاقانی.
له حرکات موجبات بانه سیعلو و خیم المرء اعدل شاهد. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 3 ). || جوهر شمشیر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).خیم. ( اِ ) خوی. طبیعت. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || خوی بد. ( ناظم الاطباء ).
- دژخیم ؛ بدخوی. کنایه از میرغضب :
به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست
گر از رازم آگه شود بیم نیست.
اسدی.
|| جوالی از ریسمان پنبه ای. ( ناظم الاطباء ). جوالی از پنبه کهن بافته. ( فرهنگ اسدی ) : سبوی و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جای روب و خیم و پالان.
طیان ( از فرهنگ اسدی ).
بیشتر بخوانید ...