تا تو آن خیش ببستی به سر اندر پسرا
بر دلم گشت فزون از عدد ریشش ریش
ماه رویا بسر خویش تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه خیش.
کسائی ( از رادویانی ).
ولی را در دهان نوشی عدو را بر جگر نیشی عدو خیش است و تو چون ماه تابان آفت خیشی .
فرخی.
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذردهمچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال.
فرخی.
چندان جامه و طرایف...و قالی و خیش و اصناف نعمت بود... بتعجب ماندند. ( تاریخ بیهقی ). و تن وی رابروغنی که اندر وی قبض نباشدچون روغن خیری و روغن شیر پخت تازه بمالند بدستهاء بسیار و خیش درشت. ( ذخیره خوارزمشاهی ).به آفتاب همه آن کند طبیعت تو
که آفتاب به جامیش و ماهتاب به خیش.
سوزنی.
گه خیش با کلاله به سر برکند فسار.سوزنی.
ماهتاب از مزاج برگرددگر بخلق تو بربمالد خیش.
انوری.
آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کنددردیش با خیش دارد در تموزش بافنک.
انوری.
در طرب آباد روزگار تو زین پس برگذر مه نهند کارگه خیش.
سیف اسفرنگ.
دو سه درویش رفته در دره پی گوساله و بز و بره
شب فغانی که گرگ میش ببرد
روز آهی که دزد خیش ببرد.
اوحدی.
|| پرده. ( یادداشت مؤلف ). پرده ای از کتان که بمیان خانه درآویزند و برای ترویح آنرا بحرکت آرند تا خانه خنک کند. ( بحر الجواهر ) : و آنرا مزملها ساختند... چنانکه آب از حوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی و در مزملها بگشتی و خیشها را ترکردی. ( تاریخ بیهقی ). و آنرا مزملها ساختند و خیش ها آویختند. ( تاریخ بیهقی ). خانه ای دیدم خیش آویخته. ( تاریخ بخارای نرشخی ).منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو بدر حجره بیاویز چو خیش.
سعدی.
بیشتر بخوانید ...