بینداخت با هول بر بیست گام
کز آن خیره گشتند خلقی تمام.
فردوسی.
سپه دید پرموده چندانکه دشت بدیدار ایشان همه خیره گشت.
فردوسی.
برآویخت با شاه مازندران همی لشکرش خیره گشت اندر آن.
فردوسی.
آن سنگ بیرون آورد و دعا کرد هیچ باران نیامد و خیره گشت. ( مجمل التواریخ والقصص ).موشکافان صحابه جمله شان
خیره گشتندی در آن وعظ و بیان.
مولوی.
- خیره گشتن چشم ؛ خیره شدن چشم : دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره گشت از پی تاج و گنج.
فردوسی.
رجوع به ترکیب خیره شدن چشم شود.- خیره گشتن سر ؛ مبهوت شدن. گیج شدن :
زمانه بشمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت.
فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فر شاه وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه.
فردوسی.
|| تاریک شدن. تیره گشتن.- خیره گشتن دل ؛ دل تنگ شدن. آزرده شدن :
چو بشنید خسرو دلش خیره گشت
ز گفتار ایشان رخش تیره گشت.
فردوسی.
|| پیدا شدن حالتی پس از نشئه ای در چشم : خوی گرفته لاله سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار.
فرخی.