بدیدند پرخون تن شاه را
کجا خیره کردی رخ ماه را.
فردوسی.
صلصل بنوا سخره کند لیلی راگلبن بگهر خیره کند کسری را.
منوچهری.
مرد خردمند ترا خیره کردزینت نکو پند بخروار خویش.
ناصرخسرو.
ناگاه شعاعی پیدا شد که چشمها را خیره کردی. ( مجمل التواریخ والقصص ).سرهوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.
سعدی ( بوستان ).
- خیره کردن چشم ؛ امتلاس. اختطاف. تسکیر. ( یادداشت مؤلف ).