تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
زاهری خیره شد و غالیه و عنبرخوار.
عماره مروزی.
چو ارجاسب دید آن چنان خیره شدکه روز سپیدش همی تیره شد.
فردوسی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شودگوید اینصورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
خاطرت رنگ نگیرد نه سرت خیره شودگر بگیرد دل هشیار تو ازگیتی پند.
ناصرخسرو.
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهره خود کرده فراموش.
ناصرخسرو.
و مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد... و عید اضحی نماز کرد و خطبه کرد و جهان را چشم و دل خیره شد از فّر نبوت و شکوه و هیبت او. ( مجمل التواریخ و القصص ). افسون بخواند تا در باز شد... و مردمان خیره شدند که آن عادت نبود. ( مجمل التواریخ والقصص ).در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت
که خسرو را ز شیرین بازنشناخت.
نظامی.
در میان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم.
مولوی.
حقایق شناسی بر این خیره شدسر وقت صافی بر او تیره شد.
سعدی.
باران چون ستاره ام از دیده ها بریخت رویی که صبح خیره شود در صباحتش.
سعدی.
|| تاریک شدن. تیره شدن. || گستاخ شدن. دلیر و رند شدن. بی شرم شدن. متمرد شدن. خودسر شدن. || بدخواه شدن.- خیره شدن بصر ؛ خیره شدن چشم. کاستی گرفتن قدرت دید چشم. کنایه از دقیق شدن و توجه عمیق بچیزی کردن :
به آفتاب نماند مگر بیک معنی
که در تأمل او خیره میشود ابصار.
سعدی.
نشان پیکر خوبت نمی توانم دادکه در تأمل او خیره میشودبصرم.
سعدی ( خواتیم ).
- خیره شدن چشم ؛ دقیق شدن بچیزی بحدی که قدرت دید خود را از دست دهد و متحیر و پریشان شود یا بر اثر تاریکی موضع چشم قدرت دید خود را از دست دهد و پریشان دید شود. تمرکز نیروی دید روی چیزی همراه تحیر : چنین بود تا آسمان تیره گشت
همی چشم جنگاوران خیره گشت.
فردوسی.
روزی شدم برز بنظاره دو چشم من خیره شد از عجائب الوان که بنگرید.
بشار مرغزی.
بیشتر بخوانید ...