به خیره سر شمرد سیر خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوارست.
رودکی.
پس آنگه چنین گفت با کوهزادکه ای دزد خیره سر بدنژاد.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای بد خیره سرچرا آمده ستی بدین بوم و بر.
فردوسی.
همش خیره سر دید و هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان.
فردوسی.
گروهی آنکه ندانند باز سیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
قریع الدهر.
دژم گفتش افریقی جنگجوی که رو خیره سر پهلوان را بگوی.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
گفت موسی های خیره سر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی.
مولوی.
باز بر زن جاهلان غالب شوندزانکه ایشان تند و بس خیره سرند.
مولوی.
زود باشد که خیره سر بینی بدو پای اوفتاده اندر بند.
سعدی ( گلستان ).
که ای خیره سر چند پویی پیم ندانی که من مرغ دامت نیم.
سعدی ( بوستان ).
وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی ( گلستان ).
|| پریشان. ( غیاث اللغات ). احمق. ابله. بی عقل. غلطکار. ( ناظم الاطباء ). متحیر. گیج. دنگ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بر دل آسان مگیر
شهنشاه ما خیره سر شد بدان
که خلعت فرستادش از دوکدان.
فردوسی.
پدر کشته و کشته چندان پسربماند اندر آن درد و غم خیره سر.
فردوسی.
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک.
لبیبی.
سپهدار از اندیشه شد خیره سرهمی گفت این بخش یزدان نگر.
اسدی.
بهو ماند بیچاره و خیره سرشدش خیره گیتی ز دل تیره تر.
اسدی.