زکردار آن چرخ بازوگسل
خبر یافت ضحاک و شد خیره دل.
اسدی.
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت بپرسیدش و ساز رفتن گرفت.
اسدی.
بهو خیره دل ماند از بس شگفت گه انگشت و گه لب بدندان گرفت.
اسدی.
|| ناراحت. بدبخت. سرگشته : بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز.
اسدی.
بماندند از او خیره دل هرکسی بدان هر زمان آفرینش بسی.
اسدی.
شده خیره دل پهلوان زمین همی خواند بر بوم هند آفرین.
اسدی.
سپهدار شد خیره دل کان شنیدهمی گفت کس زور از اینسان ندید.
اسدی.