ای گمره خیره چون گرفتی
گمراهتری دلیل و رهبر.
ناصرخسرو.
|| سرکش. لجوج. بی پروا. جنگجو. غضب آلود. مستبد و خودرأی. سخن نشنو. گستاخ. شوخ. بی شرم. بی آزرم. بیجا. هرزه. ناهموار. رند. دلیر. ( ناظم الاطباء ). شوخ چشم. شوخ دیده. ستیزه کار. چشم سفید. خودسر. ستیهنده : چرا بر دلت چیره شد خیره دیو
ببرد از دلت شرم گیهان خدیو.
فردوسی.
فرستاده را گفت رو بازگردبگویش که ای خیره ناپاک مرد.
فردوسی.
همان خیره بدخواه را گرچه خوارکه مار اژدها گردد از روزگار.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلند.
ناصرخسرو.
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک.خاقانی.
من بمیان این طرف اشک فشان شدم چو شمعاز سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم.
عطار.
گمان بردمت زیرک و هوشمندندانستمت خیره و ناپسند.
سعدی ( بوستان ).
خیره گستاخانه هر جا دم نمی شاید زدن ای بسا نخل جسارت کو خسارت داد بار .
- بچه خیره ؛ بچه پررو. بچه گستاخ.
- بچه خیره چشم ؛ بچه خیره. بچه شوخ. بچه گستاخ.
|| تیره. تاریک. ( ناظم الاطباء ) :
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ.
فرخی.
- خیره شدن و خیره گشتن دل ؛ دل تنگ و تاریک شدن : رخم بگونه خیری شده ست از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
کزین دیو دلتان چنین خیره شدز آواز او رویتان تیره شد.
فردوسی.
بسی دادمش پند و سودی نکرددلش خیره بینم دو رخساره زرد.
فردوسی.
که خیره شد دلم از جور گنبد ازرق.خاقانی.
- خیره گشتن چشم ؛ چشم تاریک شدن. چشم قوت بینایی خود را از دست دادن : سپه باز گردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت.
فردوسی.
اگرآز بر تو چنان چیره گشت که چشم خرد مر ترا خیره گشت.
فردوسی.
- دیده خیره گشتن ؛ چشم خیره گشتن. چشم تاریک شدن : سپه را ز غم چشمها تیره شدبیشتر بخوانید ...