دریغ آن سوار گرانمایه شیر
که افکنده شد رایگان خیرخیر.
دقیقی.
چو شاهان بکینه کشی خیرخیرازین دو ستمکاره اندازه گیر.
فردوسی.
نه بیهده سخنش در میان خلق افتادنه خیرخیر ثناگوی او شد آن لشکر.
فرخی.
کار جهان بداند کردن تو غم مدارآری جهان بدو نسپردند خیرخیر.
فرخی.
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی چندین بخیرخیر چه گردی بکوی ما.
منوچهری.
این سلطان بزرگ محتشم را خیرخیر بیازرد. ( تاریخ بیهقی ). می فرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاچی خادم میدادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ نمیدیدمی. ( تاریخ بیهقی ). بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و... لشکر بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شود. ( تاریخ بیهقی ). آغازید آب عبدالجبار راخیرخیر ریختن. ( تاریخ بیهقی ).خروشید و گفتا مرا خیرخیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
الم چون رسانی بمن خیرخیرچو از من نخواهی که یابی الم.
ناصرخسرو.
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش خیره خیر این نیلگون بی درکلات.
ناصرخسرو ( دیوان ص 324 ).
گر خیرخیر کرد نخواهی همی برخویشتن حذر کن ازین بدکنش.
ناصرخسرو.
حق بود پرده پوش من از فضل و من بجهل در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر.
سوزنی.
خیرخیر کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری.
انوری.
چشمه خاطرات سنگ انبارآب از او خیرخیر نتوان یافت.
خاقانی.
و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد. ( جهانگشای جوینی ).|| ( ص ) تیره. تاریک. ( ناظم الاطباء ) :
ز آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیرخیر.
فردوسی.
|| شوخ شوخ. ( ناظم الاطباء ). || گیج. حیران. ( یادداشت مؤلف ). سرگشته : یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر.
دقیقی.
فروماندند اندرو خیرخیرز دیدار او سست شد پای پیر.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...