آدمیا دست ز دنیا بدار
چونکه ببستند ورا با تو جنگ
ورنه خود این دنیا دارد ترا
بر سر ره چون بچگان را خپک. [ کذا؟ ].
سوزنی ( از فرهنگ جهانگیری ).
از جگر تنور شرق امر تو می برآوردقرصه زر مغربی از پس سیمگون خپک.
خواجه عمید لوبکی ( از فرهنگ جهانگیری ).
|| کلفت. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || ( حامص ) گلو فشردن. خفه کردن. خپه نمودن. ( از برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ). خبه. خپه. رجوع به خپه و خفه شود : بعدل عهد تو دزدان معذب و خپه اند
خنک کسی که بود ایمن از عذاب خپک.
شمس فخری ( از فرهنگ جهانگیری ).