کجا باشد آن جادوی خویشکام
کجا نام خواست از هزارانش نام.
دقیقی.
دگر آنکه دادی ز قیصر پیام مرا خواندی دو دل و خویشکام.
فردوسی.
مر او را پدر کرد پرویز نام گهش خواندی خسرو خویشکام.
فردوسی.
برین است رایم که دادم پیام اگر بشنود مهتر خویشکام.
فردوسی.
زنان در آفرینش ناتمامندازیرا خویشکام و زشت نامند.
( ویس و رامین ).
ندانی کو چگونه خویشکام است ز خوی بد چگونه دیر رام است.
( ویس و رامین ).
پس آنگه گفت ویسا خویشکاماز بهر دوست گشته زشت ناما
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه گفتت راستی نه کارت آزرم.
( ویس و رامین ).
مر او را گفت شاها نیک نامابزرگا کینه جویا خویشکاما.
( ویس و رامین ).
جوان هم سبکسر بود خویشکام سبکسر سبکتر درافتد بدام.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
|| خودکام. کامروا : امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فر و خویشکام و با هنر و بزرگ منش اندر کامروائی و با دستگاه از پادشائی. ( مقدمه شاهنامه ابومنصوری ).پسر بود زو را یکی خویشکام
پدر کرده بودیش گرشاسب نام.
فردوسی.
پناهت کیست یا پشتت کدام است که رایت بس بلند و خویشکام است.
( ویس و رامین ).