خویشاوند

/xiSAvand/

مترادف خویشاوند: خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته

متضاد خویشاوند: غریبه

معنی انگلیسی:
akin, cognate, connected, consanguineous, kinsman, related, relation, relative, kinswoman, cousin

لغت نامه دهخدا

خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] ( اِ مرکب ) کسی که بواسطه نسبت یا از طرف پدر یا از طرف مادر و جز آن بشخص نزدیک باشد. ( ناظم الاطباء ). قریب. حمیم. مُحِم . اُسرَة. نسیب. ( یادداشت بخط مؤلف ). قوم. خویش. منسوب : و چنو زود بدست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است. ( تاریخ بیهقی ). و تو با این سواری چند و با بسطام کی خویشاوند او بود نیک برانید. ( فارسنامه ابن بلخی ص 101 ).
رد میراث سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند.
سعدی.
تفخیذ؛ خواندن خویشاوند را الاقرب فالاقرب. ( منتهی الارب ).

خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] ( اِخ ) احمدبن طوسی مکنی به ابوسعید. او راست کتاب اربعین. ( یادداشت مؤلف ).

خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] ( اِخ ) علی قریب حاجب بزرگ محمود غزنوی. رجوع به علی قریب شود.

فرهنگ فارسی

قوم وخویش، خویشاوندان
( اسم ) کسی که با شخص قرابت و نسبت دارد خویش .
علی قریب حاجب بزرگ محمود غزنوی

فرهنگ معین

(وَ ) (اِ. ) قوم و خویش .

فرهنگ عمید

هریک از افرادی که با یکدیگر به واسطۀ پدرومادر یا خانواده بستگی و نسبت دارند.

جدول کلمات

صهر

مترادف ها

relative (اسم)
نزدیک، خویشاوند، خودی

relation (اسم)
شرح، علاقه، وابستگی، طرز برخورد، نسبت، رابطه، نقل قول، ارتباط، مناسبت، خویش، خویشاوند، کارها

kindred (اسم)
وابستگی، خویش، عشیره، خویشاوند، خویش و قوم

kinswoman (اسم)
خویش، خویشاوند

kinsman (اسم)
عشیره، خویشاوند، خودی

kin (اسم)
قوم و خویش، خویشاوند، خویش و قوم، خویشی

kinfolk (اسم)
خویشاوند، خویش و قوم، اقوام، خویشاوندان

فارسی به عربی

علاقة , قریب

پیشنهاد کاربران

نیاکان
قرابت دار. [ ق َب َ ] ( نف مرکب ) دارای نسبت خواه از طرف خون یا از طرف ازدواج . || خویشاوند. ( ناظم الاطباء ) .
فامیل
خودی
در معنای دگر ( نسب ) میشود
خویشاوندان
نیا زاده

بپرس