خویشان


مترادف خویشان: ارحام، اعقاب، اقربا، بستگان، قومان، کسان

متضاد خویشان: بیگانگان

معنی انگلیسی:
kin, kindred, people

لغت نامه دهخدا

خویشان. [ خوی / خی ] ( اِ ) ج ِ خویش. اقارب. اقوام. منسوبان. ( ناظم الاطباء ). عشیرت. آل. ( یادداشت مؤلف ) :
همی گفت صد مرد گردسوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار.
فردوسی.
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سند یکسر چو دریای آب.
فردوسی.
بنزدیک خویشان و فرزند من
ببینی همه خویش و پیوند من.
فردوسی.
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دادمت یار بس.
فردوسی.
نخست برادران... و پس خویشان و اولیاء حشم را سوگند دادند که تخت ملک را باشد. ( تاریخ بیهقی ).

فرهنگ فارسی

جمع خویش ارقاب

پیشنهاد کاربران

جمله بسازید با خویشان
اطراف
نزدیکان و خویشاوندان کسی. ( ناظم الاطباء ) . خویشان. ( یادداشت مؤلف ) .
کس و کار
اقوام، فامیل، نزدیکان
هم خانواده که نداشت
باید همه چیز داشته باشد
باید سریع همان موقع جواب سوال درخواست شده را بدهید
Kin, kindread, family
خویشاوندان، اقوام، قوم پخویش