خویش

/xiS/

مترادف خویش: آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس

متضاد خویش: غریبه، ناآشنا

معنی انگلیسی:
allied, connected, consanguineous, related, relationship, relative, self, oneself, my, your, kinsman

لغت نامه دهخدا

خویش. [ خوی / خی ] ( اِ ) قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته. ( از برهان قاطع ). خیش. ( از برهان قاطع ). رجوع به خیش شود.

خویش. [ خوی ] ( ضمیر ) خود. خوداو. شخص. خویشتن. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش مضاف الیه واقع میشود؛ در آنندراج آمده است که خویش اکثر ضمیر مفعول و مضاف الیه یا مدخول حروف می باشد و گاهی ضمیر فاعل هم واقع میشود لیکن در عرف حال در معنی خود و خویش تفاوت است چرا که خود فاعل فعل و مبتداء واقع میشود بخلاف خویش زیرا که نمی گویند خویش می کند بمعنی خود و این قاعده در نظرمؤلف کلیه می نماید مگر آنکه اقل قلیل در اشعار قدماء بخلاف این یافت شود. رجوع به خود شود :
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
توشه جان خویش از او بردار
پیش کآیدت مرگ پای آگیش.
رودکی.
زمانه اسپ و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی ( از ترجمان البلاغه ).
با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.
رودکی.
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.
رودکی.
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
بوشکوربلخی.
چنان اندیشد او از دشمن خویش
که باز تیزچنگال از کراکا.
دقیقی.
بازپدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.
آغاجی.
تهمتن فرامرز را پیش خواند
به نزدیکی خویش او را نشاند.
فردوسی.
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده خویش ریش.
فردوسی.
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی.
بلشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.
فردوسی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
گویی برخ کس منگر جز برخ من
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

خویشاوند، وابستگی خانوادگی داشتن، ضمیرمشترک برای اول شخص ودوم شخص وسوم شخص مفرد
( صفت ) خوش نیک .
قلبه و آن چوبی است که گاو آهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاو آهن را گفته خیش .

فرهنگ معین

(خیش ) [ په . ] ۱ - (اِ. ) از افراد خانواده و خاندان . ج . خویشان . ۲ - ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع .

فرهنگ عمید

۱. کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند: چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱: ۱۰۶ ).
۲. (ضمیر ) ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص، و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن: برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی: ۱۰۶ ).

مترادف ها

relation (اسم)
شرح، علاقه، وابستگی، طرز برخورد، نسبت، رابطه، نقل قول، ارتباط، مناسبت، خویش، خویشاوند، کارها

kindred (اسم)
وابستگی، خویش، عشیره، خویشاوند، خویش و قوم

connexion (اسم)
اتصال، پیوستگی، وابستگی، نسبت، رابطه، ارتباط، ربط، خویش

kinswoman (اسم)
خویش، خویشاوند

connection (اسم)
اتصال، پیوستگی، وابستگی، نسبت، بستگی، رابطه، رشته، ارتباط، مخابره، ربط، پیوند، مناسبت، خویش، مقارنت

self (ضمير)
خود، خویش، خویشتن

فارسی به عربی

قریب

پیشنهاد کاربران

قرابت
خویش = خوی ش
خوی = khoy ب معنی ( خودیا خویشتن ) فارسی
ش ضمیر هست یعنی او
خویش = خوی ش یعنی خود او
خویش =خویشاوند، فامیل ، خودی ، مقابل بیگانه
خویش همراه قوم هم میاید
قوم و خویش
درود.
واژهٔ خویش واژه ای پهلویست و در گویش های قدیمی فارسی بشکل Xwiš ( خُویش ) تلفظ می شده. . .
اما گونه های مشابه و حقیقین و درست اون رو در زبان لکی که یکی از بازماندگان حقیقین و اصیل زبان پهلوی است بجا مونده.
...
[مشاهده متن کامل]

واژگان مترادف آن در گویش های مختلف لکی:
Hwiž ( حوێژ/حویژ )
Wiž ( ویژ )
Wēž/Wož ( وژ )

واژه خویش کاملا پارسی است در عربی می شود غیرت در یونانی ناموس این واژه یعنی خویش صد درصد پارسی است.
خویش به شای و شاید بالا از دو واژه خود ایش ساخته شده به چم خواست شخصی یا چیزی را برای خود خواستن و اگر خواه ایش باشد = درخواست شخصی که هردو درست می باشد
خود = شخص ایش = خواست و ارزو => چیزی را برای خود خواستن = self
خود
در گاتاهای اشوزرتشت خوائیش بوده است
یعنی خود خویش:خود این درستش هست
خودما
خود - ما
خویش : مخالف بیگانه ، خودی
دکتر کزازی در مورد واژه ی خویش می نویسد : ( ( خویش در پهلوی خوش xwēš بوده است . ) )
هُشیوار دیوانه خواند ورا؛
همان خویش بیگانه داند ورا
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 184 )
فامیل
اینجا گفته ک معنی خویش یعنی چی، ولی شما درباره ان ننوشتین
فقط معنی ان را از نظر انگلیسی و عربی و زبان فارسی بیان کردید
خویشاوند
بستگان
خویشاوند ، آشنا، دوست ، خودی

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس