ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین ویغما که تویی.
سوزنی.
پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. ( مرزبان نامه ). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. ( جهانگشای جوینی ).من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم.
حافظ.
دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بودنازپرورد وصال است مجو آزارش.
حافظ.
دین ؛ خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. ( منتهی الارب ). || مصاحب. همنشین. ( ناظم الاطباء ). اَلوف. اَلِف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. ( یادداشت مؤلف ) : بمردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خوگر است آدمی.
نظامی.
- سگ خوگر ؛ کلب مُعَلَّم ْ.