کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند.
خاقانی.
گویی که دوباره تیر خونین نمرود به آسمان برانداخت.
خاقانی.
جان از تنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام.
خاقانی.
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان دل از انتظار خونین دهن از امید خندان.
سعدی.
به آب دیده خونین نوشته قصه حال نظر بصفحه اول مکن که توبرتوست.
سعدی.
چو خونین شود دست گلچین زخارز خون برگها سر زند غنچه وار.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
- آب خونین ؛ اشک خونین.- اشک خونین ؛ کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد. آب خونین.
- بچه خونین ؛ کنایه از اشک خونین :
هر دم هزار بچه خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده بزادن درآورم.
خاقانی.
- چشم خونین ؛چشمی که از شدت گریستن خون آلود است : چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم.
خاقانی.
چشم خونین ز تو برسان پدر باد پدر.خاقانی.
- خونین سرشک ؛ اشک خونین : هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک.
فردوسی.
- خونین سنان ؛ سنانهای آلوده بخون : رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند.
خاقانی.
- خونین بدن ؛ بدن آلوده بخون. بدن آغشته به خون.- || بدن زخم خورده.
- خونین جگر ؛ دل خونین. جگر خونین. غمناک. پرغصه. با الم. با اندوه :
هر آن باغی که نخلش سربدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی.
باباطاهر عریان.
زین دایره مینا خونین جگرم می ده تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی.
حافظ.
- خونین جگری ؛ حالت خونین جگر داشتن. خونین دلی.- خونین دل ؛ با دل خونین. با دل پرخون :
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی.
حافظ.
حال خونین دلان که گوید بازوز فلک خون خم که جوید باز.بیشتر بخوانید ...