خونخواره

لغت نامه دهخدا

خونخواره. [ خوا / خا رَ / رِ ] ( نف مرکب ) خونخوار. خورنده خون. خون آشام ، خونریز. کنایه از بسیار سفاک. کنایه از بیرحم. ( یادداشت مؤلف ) : [ بلوچان ] مردمانیند دزدپیشه و شبانان ناپاک و خونخواره. ( حدود العالم ). [ مردم ساروان ] مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خونخواره. ( حدود العالم ).
بترسید از آن تیز و خونخواره مرد
که او را ز باد اندر آرد بگرد.
فردوسی.
چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در جهان نیز خونخواره نیست.
فردوسی.
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
ز ایران سپه جنگ با تو که کرد.
فردوسی.
تا کنون از فزع ناوک خونخواره تو
نشدی هیچ گرازی ز نشیبی بفراز.
فرخی ( دیوان ص 200 ).
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری.
فرخی.
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال.
فرخی.
پیچیده بمسکین تن من در شب و در روز
همواره ستمکاره و خونخواره دو مار است.
ناصرخسرو.
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواره دزد
کوهمی کوشد همیشه کز تو برباید سلب.
ناصرخسرو.
و مردم سلاحور و پیاده رو و دزد و خونخواره باشند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 141 ).
دل خاک آن خونخواره شد تا آب او یکباره شد
صیدی کزو آواره شد خاکش بهست ازخون او.
خاقانی.
بر پر از این دام که خونخواره ای است
زیرکی از بهر چنین چاره ایست.
نظامی.
چه کرد آن رهزن خونخواره من
جز آتش پاره ای درباره من.
نظامی.
نیندیشد از هیچ خونخواره ای
مگر کزضعیفی و بیچاره ای.
نظامی.
سپاهی دگر زان ستمکاره تر
بحرب آمد از شیر خونخواره تر.
نظامی.
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که در دشت را چو دشت کند
جوی خون آورد به جوباره
عدد مردمان بیفزاید
هر یکی را کند دوصد پاره.
کمال الدین اسماعیل.
چون زمین و چون جنین خونخواره ام
تا که عاشق گشته ام این کاره ام.
مولوی.
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای.
مولوی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه خون نوشد . ۲ - بیرحم سفاک خونریز .

پیشنهاد کاربران

بپرس