خون پالا. [ خوم ْ ] ( نف مرکب ) خون فشان. خونریز : بخور مجلسش از ناله های دودآمیزعقیق زیورش از دیده های خون پالا.سعدی.مطرب از درد محبت غزلی می پرداخت که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود.حافظ.خاک در کاسه آن سر که در آن سودا نیست خار در پرده آن چشم که خون پالا نیست.صائب.