خون ریختن


مترادف خون ریختن: کشتن، کشتار کردن، خون ریزی کردن

لغت نامه دهخدا

خون ریختن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) ریختن خون. کشتن و کشتار کردن. ( ناظم الاطباء ). سفک. ( ترجمان القرآن ) ( تاج المصادر بیهقی ). سفح. ( دهار ) :
اگر من سزایم بخون ریختن
ز دار بلند اندر آویختن.
فردوسی.
ببیند کنون راه خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن.
فردوسی.
که خون ریختن نیست آئین من
نه بد کردن اندر خور دین من.
فردوسی.
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن بی گنه بر تن من ستیز.
فردوسی.
گرش مانم بدو کارم تباهست
و گر خونش بریزم بی گناهست.
نظامی.
چند غبار ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن.
نظامی.
خون صاحبنظران ریختی ای کعبه حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند.
سعدی ( بدایع ).
که نه من ز دست عشقت ببرم بعاقبت جان
تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد.
سعدی ( بدایع ).
ای چشم و چراغ دیده حی
خون ریختنم چه میکنی هی.
سعدی.
فتنه انگیزی وخونریزی و خلقی نگرانند
وه چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی.
سعدی ( طیبات ).
بهر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت
حلال کردمت الا بتیغ بیزاری.
سعدی ( طیبات ).
اگرم تو خون بریزی بقیامتت نگیرم
که میان دوستان اینهمه ماجرا نباشد.
سعدی ( طیبات ).
خونت برای قالی سلطان بریختند
ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش.
سعدی ( طیبات ).
ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد
که خون خلق بریزی ، مکن که کس نکند.
سعدی ( طیبات ).
چو بازآمد از راه خشم و ستیز
بشمشیرزن گفت خونش بریز.
سعدی ( بوستان ).
به بی رغبتی شهوت انگیختن
برغبت بود خون خود ریختن.
سعدی ( بوستان ).
گه بخون ریختنم برخیزند
گه به بد خواستنم بنشینند.
سعدی ( گلستان ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) کشتن کشتار کردن .

مترادف ها

bleed (فعل)
خون گرفتن، خون گرفتن از، خون ریختن، خون جاری شدن از، خون امدن از، اخاذی کردن

فارسی به عربی

نزف

پیشنهاد کاربران

خنده ٔ شمشیر. [ خ َ دَ / دِ ی ِ ش َ ] ( ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کنایه از خون ریختن . خنده ٔ تیغ. ( آنندراج ) .

بپرس