شعر:
🌻🌻🌻
نصیب الله عزیزی١٦:١٠ - ١٤٠٢/٠١/٢٦
قصیدهِ چندین واژهِ پر کاربُرد لُری ممسنی ( با ویرایش جدید ) / ( نصیب الله عزیزی )
( کُنم آغاز مطلب را به یا هـو•که بوده هر چه را آغازگر او ) / ( نموده خلق موجودات بـسیـار• هـمی انـسان را با صد هیاهو ) / ( مـثـل داده به او صد لَحن و لهجه• یکی زآن ها لُری باشد از آن رو ) / ( کـنـون دارم اشـاره بر معانی •لـغـاتـی چند در این لفـظ نیکو ) / ( ‹نترس› یعنی دلیر درلهجهِ لُر•همی ‹زَهلَه تـُرو› یعنی که ترسو ) / ( بگویند هر نجیبی را ‹پدر دار›•همی گویند نژاد و ریشه را ‹سُو› ) / ( ‹فـَده› یعنی حیاط ‹اُوشا›هم آغل• به خانه ‹حُونَه› گویند براتاق ‹تـُو› ) / ( به ایوان قبل میگفـتـند ‹طارمَه›• اتـاق پــشـت را گـویـنـد ‹پـستوُ› ) / ( درخت را ‹دار› می نامند درکـُل• دراین لهجه بگویند چوب را ‹چُو› ) / ( بـگویند اسـم را گـاهـی مُخـَفـَـف •به زیـنب فی المثـل گویند ‹زینو› ) / ( عمو را ‹تاتـَه› گویند عَمه ‹عامَه›•به خالِه ‹خالـَه› و بر دایی ‹حالو› ) / ( چو شد در لهجه شان تغییرحاصل•به جـای ‹تاته› میگویـند ‹عامو› ) / ( ‹بُـن عاموزا› برادر زادگان است•به خواهرزاده ها گویند ‹خـُورزو› ) / ( به فردِ با وقـار گویند ‹سنگـیـن›• سبک رفتار را گویند ‹فِـیتـُو› ) / ( به ساده زیست گویند ‹بی تکـبر›•تکـبـر دار را گـویـنـد ‹فِـیسـُو› ) / ( به هر زحمت کشی گویند‹کارکن›• به زیر کار در رو هم که ‹فِیکو› ) / ( به فرد طبع سیر گویند ‹پوز پاک›•به هر وِلگرد و لُوث گویند ‹لِنگو› ) / ( بگویند آب را ‹اُو› نان را‹نون›• همینطورچای را ‹چَـی› دوغ را ‹دُو› ) / ( به فَک هم ‹هِـیلَکه› گویند هم ‹اَنگـَک›•همی گویند ‹بغـل› یا ‹چـِل›، به بازو ) / ( دهان را ‹کـَپ› بگویند و به رُخ ‹رِی›• ‹تـِیه و بُـرگ› یعنی چشم و ابرو ) / ( به هر سر زنـدگی گویـنـد ‹خـُرّم›• به هر پژمردگی گویند ‹پـِرزو› ) / ( به هـر پَـرّنده ای ‹باهـِنده› گویـنـد• به یک گنجشک گویند ‹سَیدسیدو› ) / ( به طوفان شدید گویـند ‹آفـت›•٫بُود سیلاب ‹سِهلَو› یا که ‹کُه شُو› ) / ( ‹بَرَگ› یعنی مجاری نفوذی• کمین کردن را گویند ‹بُـزخُو› ) / ( ‹بد آرومی› به معنای بی قراری است• به هر آشوب میگویند ‹زِلَیلُو› ) / ( بگویند تاب را ‹هیلو مَلاری›• به قایم موشک بازی هم که ‹جُوجُو› ) /به یک آس ‹بَرد اَر›گویند و‹بَربَر›• به نوعی هاون چوبی ‹سِرکُو› ) / ( به باند زخم گویند ‹کُهتَه مالَه›•به یک نوع مرهمی از آرد ‹شُو شُو› ) / ( به انگشت هم ‹کِلیچ› هم ‹پـِنجه› گویند• به اَنگـُل نیز میگویند ‹تِیلـُو› ) / ( به مُشت هم ‹گِردَه مُس› گویند و‹پَلمُچ›• همی گویند ‹پَهلِی› را به پَهلو ) / ( به کام هم ‹ماک› میگویند و هم ‹آرگ›• به خیلی ‹مهلِی› و ‹زئـَلِی› به زالو ) / ( به گوجه، چون فرنگیها ‹تـَماتـَه›• بگویند سیب زمینی را هم ‹آلو› ) / ( انار را ‹نار› مینامند گاهی، گلابی را همی گویند‹حِرمُو› ) / ( ‹پَرو› باشد به معنی وصله پینه• به بند قوری چینی ‹گَنگُو› ) / ( به هر ناچیز در لفظ کنایه • بگویند این که گویا هست ‹تَنزُو› ) / ( در این لهجه بگویند خواب را ‹خَـُو›• بگویند تاب را ‹تَـُو› وبه شب ‹شـُو› ) / ( هوا ابری بُوَد گویند ‹اُوری› است• چوآفتابی شود، گویند شَرطَو ) / ( سحرگاهان را گویند ‹گَه گون›• به خورشید ‹روز› میگویند و‹اَفتو› ) / ( مریضی را ‹مِرِنگ›گویند وهم ‹مُوچ›• به هربیمار ‹ناخُش› و به تب ‹تَو› ) / ( به ذات الریه گویند‹سینه پهلی›•به سرما خوردگیِ کُهنه ‹مَنقـَو› ) / ( بُود ‹کَو› معنی قانون و رهکار• به هر بی قاعده گویند ‹نا کو› ) / ( به شایعه پراکن ‹چـِل و چَو کـُن›•بگویند و همی شایعه را ‹چـَو› ) / ( دَماغ› و ‹نُفـت› هردو نام بینی است• ‹گـُلُپ› بر گونه گویند و به لب ‹لَو› ) / ( ‹دَدَه› خواهر، ‹کاکا› یعنی برادر• به مادر ‹دِی› بگویند بر پدر‹بَو› ) /چو گویند ‹بُنگ کِه› یعنی صدا زد• بگویند جای بعله در جواب ‹هَو› ) / ( به ایستاده همی ‹وَیستاده› گویند• به هر در حرکتی گویند ‹مِن رو› ) / ( خلاصه بُود اینها چند واژه • که شد معنی در این منظومهِ نو ) .
... [مشاهده متن کامل]
🌅کتاب فرهنگ لغت لُری، چاپ اول.
( نصیب الله عزیزی )
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
نصیب الله عزیزی١٦:١٠ - ١٤٠٢/٠١/٢٦
قصیدهِ چندین واژهِ پر کاربُرد لُری ممسنی ( با ویرایش جدید ) / ( نصیب الله عزیزی )
( کُنم آغاز مطلب را به یا هـو•که بوده هر چه را آغازگر او ) / ( نموده خلق موجودات بـسیـار• هـمی انـسان را با صد هیاهو ) / ( مـثـل داده به او صد لَحن و لهجه• یکی زآن ها لُری باشد از آن رو ) / ( کـنـون دارم اشـاره بر معانی •لـغـاتـی چند در این لفـظ نیکو ) / ( ‹نترس› یعنی دلیر درلهجهِ لُر•همی ‹زَهلَه تـُرو› یعنی که ترسو ) / ( بگویند هر نجیبی را ‹پدر دار›•همی گویند نژاد و ریشه را ‹سُو› ) / ( ‹فـَده› یعنی حیاط ‹اُوشا›هم آغل• به خانه ‹حُونَه› گویند براتاق ‹تـُو› ) / ( به ایوان قبل میگفـتـند ‹طارمَه›• اتـاق پــشـت را گـویـنـد ‹پـستوُ› ) / ( درخت را ‹دار› می نامند درکـُل• دراین لهجه بگویند چوب را ‹چُو› ) / ( بـگویند اسـم را گـاهـی مُخـَفـَـف •به زیـنب فی المثـل گویند ‹زینو› ) / ( عمو را ‹تاتـَه› گویند عَمه ‹عامَه›•به خالِه ‹خالـَه› و بر دایی ‹حالو› ) / ( چو شد در لهجه شان تغییرحاصل•به جـای ‹تاته› میگویـند ‹عامو› ) / ( ‹بُـن عاموزا› برادر زادگان است•به خواهرزاده ها گویند ‹خـُورزو› ) / ( به فردِ با وقـار گویند ‹سنگـیـن›• سبک رفتار را گویند ‹فِـیتـُو› ) / ( به ساده زیست گویند ‹بی تکـبر›•تکـبـر دار را گـویـنـد ‹فِـیسـُو› ) / ( به هر زحمت کشی گویند‹کارکن›• به زیر کار در رو هم که ‹فِیکو› ) / ( به فرد طبع سیر گویند ‹پوز پاک›•به هر وِلگرد و لُوث گویند ‹لِنگو› ) / ( بگویند آب را ‹اُو› نان را‹نون›• همینطورچای را ‹چَـی› دوغ را ‹دُو› ) / ( به فَک هم ‹هِـیلَکه› گویند هم ‹اَنگـَک›•همی گویند ‹بغـل› یا ‹چـِل›، به بازو ) / ( دهان را ‹کـَپ› بگویند و به رُخ ‹رِی›• ‹تـِیه و بُـرگ› یعنی چشم و ابرو ) / ( به هر سر زنـدگی گویـنـد ‹خـُرّم›• به هر پژمردگی گویند ‹پـِرزو› ) / ( به هـر پَـرّنده ای ‹باهـِنده› گویـنـد• به یک گنجشک گویند ‹سَیدسیدو› ) / ( به طوفان شدید گویـند ‹آفـت›•٫بُود سیلاب ‹سِهلَو› یا که ‹کُه شُو› ) / ( ‹بَرَگ› یعنی مجاری نفوذی• کمین کردن را گویند ‹بُـزخُو› ) / ( ‹بد آرومی› به معنای بی قراری است• به هر آشوب میگویند ‹زِلَیلُو› ) / ( بگویند تاب را ‹هیلو مَلاری›• به قایم موشک بازی هم که ‹جُوجُو› ) /به یک آس ‹بَرد اَر›گویند و‹بَربَر›• به نوعی هاون چوبی ‹سِرکُو› ) / ( به باند زخم گویند ‹کُهتَه مالَه›•به یک نوع مرهمی از آرد ‹شُو شُو› ) / ( به انگشت هم ‹کِلیچ› هم ‹پـِنجه› گویند• به اَنگـُل نیز میگویند ‹تِیلـُو› ) / ( به مُشت هم ‹گِردَه مُس› گویند و‹پَلمُچ›• همی گویند ‹پَهلِی› را به پَهلو ) / ( به کام هم ‹ماک› میگویند و هم ‹آرگ›• به خیلی ‹مهلِی› و ‹زئـَلِی› به زالو ) / ( به گوجه، چون فرنگیها ‹تـَماتـَه›• بگویند سیب زمینی را هم ‹آلو› ) / ( انار را ‹نار› مینامند گاهی، گلابی را همی گویند‹حِرمُو› ) / ( ‹پَرو› باشد به معنی وصله پینه• به بند قوری چینی ‹گَنگُو› ) / ( به هر ناچیز در لفظ کنایه • بگویند این که گویا هست ‹تَنزُو› ) / ( در این لهجه بگویند خواب را ‹خَـُو›• بگویند تاب را ‹تَـُو› وبه شب ‹شـُو› ) / ( هوا ابری بُوَد گویند ‹اُوری› است• چوآفتابی شود، گویند شَرطَو ) / ( سحرگاهان را گویند ‹گَه گون›• به خورشید ‹روز› میگویند و‹اَفتو› ) / ( مریضی را ‹مِرِنگ›گویند وهم ‹مُوچ›• به هربیمار ‹ناخُش› و به تب ‹تَو› ) / ( به ذات الریه گویند‹سینه پهلی›•به سرما خوردگیِ کُهنه ‹مَنقـَو› ) / ( بُود ‹کَو› معنی قانون و رهکار• به هر بی قاعده گویند ‹نا کو› ) / ( به شایعه پراکن ‹چـِل و چَو کـُن›•بگویند و همی شایعه را ‹چـَو› ) / ( دَماغ› و ‹نُفـت› هردو نام بینی است• ‹گـُلُپ› بر گونه گویند و به لب ‹لَو› ) / ( ‹دَدَه› خواهر، ‹کاکا› یعنی برادر• به مادر ‹دِی› بگویند بر پدر‹بَو› ) /چو گویند ‹بُنگ کِه› یعنی صدا زد• بگویند جای بعله در جواب ‹هَو› ) / ( به ایستاده همی ‹وَیستاده› گویند• به هر در حرکتی گویند ‹مِن رو› ) / ( خلاصه بُود اینها چند واژه • که شد معنی در این منظومهِ نو ) .
... [مشاهده متن کامل]
🌅کتاب فرهنگ لغت لُری، چاپ اول.
( نصیب الله عزیزی )
🌻🌻🌻
خومه زارم، خومه زار، خرم دیارم � سرزمین خاطره ام، خاک مزارم
معنی خومه در زبان فارسی نام گیاهی است که در زبان لری مردم خومه زار به آن "جیدر" و در زبان ترکی محلی به آن "قندرغا" گفته می شود.
خومه گوسفند
خومه ( khoomeh ) نام نوعی بوته سوزنی برگ است که سابق در دشت خومه زار ( منطقه ای از توابع شهرستان ممسنی در استان فارس ) بسیار می روییده، و از آن گاهی به منظور جارو نیز استفاده می شده است، از این رو، این
... [مشاهده متن کامل]
... [مشاهده متن کامل]
دشت نام خود را از فراوانی رویش این بوته در آن گرفته است. پسوند �زار� نیز حاکی از فراونی هر چیز است. نظیر: � گل زار�، �چمن زار�. . .