خوشیدن

لغت نامه دهخدا

خوشیدن. [ دَ ] ( مص ) خشکیدن. خشک شدن. ( ناظم الاطباء ) :
نشد هیچکس پیش جویا برون
که رگشان بخوشید گویی ز خون.
فردوسی.
بفصل ربیع میان آن آبگیر همچون بحیره باز بخوشد. ( فارسنامه ابن بلخی ).
به کآبله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را بخوشند.
نظامی.
|| منقبض شدن. منقلص شدن. در هم کشیده شدن. ترکیدن از خشکی. ( ناظم الاطباء ). پژمریدن. ( یادداشت مؤلف ): ذنبه ؛ خوشیدن لب از تشنگی. ( منتهی الارب ). || چین دار شدن. || فراهم آوردن. جمع کردن. || سوختن و برشته شدن. || مشغول شدن. || دوستی و مهربانی داشتن. || تهنیت گفتن به غربا. || خوب واقع شدن. || کام یافتن. || استهزاء کردن. || آوردن. || ذخیره کردن توشه. || تقلید درآوردن. || قدید کردن. ( ناظم الاطباء ). || لاغر شدن. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) خشک شدن خشکیدن .

فرهنگ معین

(دَ ) [ په . ] (مص ل . ) خشک شدن ، خشکیدن .

فرهنگ عمید

خشک شدن، خشکیدن: بخوشید سرچشمه های قدیم / نماند آب جز آب چشم یتیم (سعدی۱: ۵۸ ).

پیشنهاد کاربران

خشکیدن.
خوشیدن: خشک شدن
( ( بخوشید سرچشمه های قدیم
نماند آب جز آب چشم یتیم ) )
یعنی: تمام چشمه های قدیمی که دائم آب داشتند نیز خشکیدند، و غیر از اشک یتیمان آبی یافت نمی شد.

بپرس