چنین گفت خرم دلی رهنمای
که خوشی گزین زین سپنجی سرای.
فردوسی.
گرازیدن گورو آهو بدشت برینگونه بر چند خوشی گذشت.
فردوسی.
چو این روزگار خوشی بگذردچو پولاد روی زمین بفسرد.
فردوسی.
بشادی بباش و بنیکی همان ز خوشی مپرداز دل یک زمان.
فردوسی.
اینت خوشی و اینت آسانی روز صدقه است و بخش و قربانی.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگاربدین خوبی و خرمی شهریار.
فرخی.
شادی و خوشی امروزبه از دوش کنم.منوچهری.
هم از بوسه شکر بسیار خوردندهم از بازی خوشی بسیار کردند.
( ویس و رامین ).
و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود. ( تاریخ بیهقی ). معروض میدارم این سخن را بخوشی دل. ( تاریخ بیهقی ).جهان چو روضه رضوان نماید از خوشی
هر آنگهی که در او بنگری بعین رضا.
سوزنی.
در آن مجلس خوشی را باز کردندنوا بر میزبان آغاز کردند.
نظامی.
تو خوشی جویی درین دار الم دلخوشی این جهان درد است و غم.
عطار.
نداندکسی قدر روز خوشی مگر روزی افتد به سختی کشی.
سعدی ( بوستان ).
- امثال :خوشی آزارش میدهد.
خوشی زیر دلش زده .
- ناخوشی ؛ ناراحتی :
- خوشی عیش ؛ شادی و آسایش زیست :
کنون بدانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش از عدل پادشاه زمان.
فرخی.
که تا چند ازین جاه و گردنکشی خوشی را بود در قفا ناخوشی.
سعدی.
|| لذت. ( یادداشت مؤلف ) : ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
ز خوشی گیتی چه دارید بهرز گردون جدا نیست تریاک و زهر.
فردوسی.
تا بود لهو و خوشی اندر عشق.فرخی.
چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ روان جیشی از پری و بسیاری.
منوچهری.
غلام و جام می را دوست دارم نه جای طعنه و جای ملام است بیشتر بخوانید ...