خوشنودی

/xoSnudi/

معنی انگلیسی:
gratification

لغت نامه دهخدا

خوشنودی. [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( حامص ) مقابل خشم. مقابل غضب. ( یادداشت مؤلف ). رضا. خوشحالی. رضایت. خرمی. فرح. شادمانی. ( ناظم الاطباء ) :
جهانی به آیین بیاراستند
چو خوشنودی پهلوان خواستند.
فردوسی.
زینهمه بهتر مر ایشان را همی حاصل شود
چیست آن خوشنودی شاه و رضای کردگار.
فرخی.
نامه ها رفت به اسکدار بجمله ولایت... تاوی را استقبال کنند بسزا و سخت نیکو بدارند چنانکه به خوشنودی رود. ( تاریخ بیهقی ). سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خوشنودی نمود. ( تاریخ بیهقی ).
بهر خوشنودی حق پیش آر دست
کان بمقدار کراهت آمده ست.
مولوی.

فرهنگ فارسی

مقابل خشم مقابل غضب

مترادف ها

satisfaction (اسم)
رضایت، خوشنودی، خرسندی، خوشحالی، رضامندی، ارضاء، اقناع

content (اسم)
محتوی، مقدار، گنجایش، حجم، مفاد، خوشنودی، فحوا

gaiety (اسم)
شادی، خوشی، خوشدلی، خوشنودی، شادمانی، بشاشت، سبک روحی

فارسی به عربی

رضا , سعادة

پیشنهاد کاربران

رضایت
Flattering
خوشحالی
خوشنودی
خشنودی رضای
خوش حالی
خوشی
شادی
خوش بر خورد کردن
شادی
خوش برخورد بودن

بپرس