خوشخوی

لغت نامه دهخدا

خوشخوی. [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( ص مرکب ) خوشخو. جمیل الشیم. خوش خلق. بااخلاق. خَلِق. ( یادداشت مؤلف ) :
یکی سروقدی و سیمین بدن
دلارام و خوشخوی و شیرین سخن.
فردوسی.
بوقت عطا خوشخویی تازه رویی
بروز وغا پردلی کاردانی.
فرخی.
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوشخویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی.
منوچهری.
خردمند به پیر یزدان پرست
جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست.
اسدی.
گر بدخوی است خار و سمن خوشخوی
این لاجرم گرامی و آن دون است.
ناصرخسرو.
نکوروی و خوش خوی و زیباخصال
ز پانصد یکی را فزون است سال.
نظامی.
آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش
ما را حدیث دلبر خوشخوی خوشتر است.
سعدی ( بدایع ).
جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش.
سعدی.
یکی خوب کردار و خوشخوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
سعدی ( بوستان ).
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترشروی.
سعدی ( گلستان ).
عبوس زهد بوجه خمارننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوشخویم.
حافظ.
اشعریان انصار و یاران من اند و تازه رویان و خوبرویان اند و خوشخوی و خوشبوی. ( تاریخ قم ).

فرهنگ فارسی

(صفت ) کسی که دارای خلق پسندیده باشد خوش خلق مقابل بد خو .

پیشنهاد کاربران

بپرس