خوشخوئی

لغت نامه دهخدا

خوشخوئی. [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( حامص مرکب ) نیک سیرتی. نیکوطبیعتی. پاکیزه سرشتی. ( ناظم الاطباء ). حسن خلق. ( یادداشت مؤلف ). بَلَه. ( منتهی الارب ). نیک نهادی :
از عطا دادن پیوسته و خوشخوئی او
ادبای سفری گشته برِ او حضری.
فرخی.
گر بخوشخوئی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن.
فرخی.
آن خوشخوئی و خوش سخنی بد که دلم را
در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار.
فرخی.
ز کهتر پرستیدن و خوشخوئی است
ز مهتر نوازیدن و نیکوئی است.
اسدی.
و خوشخوئی و مردی پیشه کن. ( منتخب قابوسنامه ).
بدخوعقاب کوته عمر آمد
کرکس درازعمر ز خوشخوئی.
ناصرخسرو.
زنان را لطف و خوشخوئی است در کار
چو طفلان را بودشَفْقت سزاوار.
ناصرخسرو.
از مرد کمال جوی و خوشخوئی
منگر بجمال و صورت نیکو.
ناصرخسرو.
چندانکه در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود در وی لطف بود و خوشخوئی. ( فارسنامه ابن بلخی ).
بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر
این هدیه که در پیش تو بس مختصر آمد.
سوزنی.
گر خوشخوئی ندانی خاقانی آن نداند
داندکه خوش نگاری این را به آن نگیرد.
خاقانی.
جهان دیو است و وقت دیو بستن
بخوشخوئی توان زین دیو رستن.
نظامی.
وآنکه زاده بود بخوشخوئی
مردنش هست هم بخوشروئی.
نظامی.
بخوشبوئی خاک افتادگان
بخوشخوئی طبع آزادگان.
نظامی.
مهر محکم شود ز خوشخوئی
دوستی کم کند ترشروئی.
اوحدی.
آن طره که هر جعدش صد نافه چین دارد
خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخوئی.
حافظ.

فرهنگ فارسی

نیک سیرتی نیکو طبیعتی .

پیشنهاد کاربران

بپرس