خوشبخت
/xoSbaxt/
مترادف خوشبخت: بختیار، بهروز، خوش اقبال، خوش طالع، سعادتمند، سعید، کامیاب، نیکبخت، نیکروز، نیکوحال
متضاد خوشبخت: بدبخت، شوربخت
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
مترادف ها
راضی، فرخنده، خوشحال، مبارک، خجسته، فرخ، سعید، خوشبخت، سعادتمند، خوش، مسرور، شاد، خرسند، محظوظ، خوش وقت، خندان، سفیدبخت، بانوا
مبارک، سعید، متبارک، خوشبخت
مبارک، سعید، متبارک، خوشبخت
خوشحال، خجسته، بختیار، خوشبخت، خوش قدم، خوش شانس، سفیدبخت، بانوا، خوش اقبال، خوش یمن
خوب، مساعد، خوشحال، فرخ، خوشبخت، خوش شانس
خوشبخت، موفق، سرسبز، کامیاب، کامکار
خوشبخت، مال اندیش، صرفه جو، مشیتی، اینده نگر
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
آخر و عاقبت به خیر
راضی به رضای خدا
نیک فرجام
خوشبخت در جدول :سعادتمند
بلنداختر
شادبخت. [ ب َ ] ( ص مرکب ) خوش بخت. نیکبخت :
از رفتن مهد شرف خزران شود مهد کنف
بس شادبخت است آنطرف شادی شروان بادهم.
خاقانی
از رفتن مهد شرف خزران شود مهد کنف
بس شادبخت است آنطرف شادی شروان بادهم.
خاقانی
شادروز. ( ص مرکب ) نیکروز. خوشبخت. کسی که روزش شاد است :
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.
فردوسی.
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.
فردوسی.
بِه روزگار ؛ خوشبخت.
نیک اختر
به اختر. [ ب ِه ْ اَ ت َ ] ( ص مرکب ) نیک اختر. نیک بخت . سعادتمند. خوش بخت : به اختر کس آنرا که دخترْش نیست چو دختر بود روشن اخترْش نیست . فردوسی
خوش بیار. [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( نف مرکب ) خوش طالع. خوش اقبال . خوشبخت . سعید. آنکه هرچه برای او رخ دهد خوبست . که کار بر مراد او گردد. || در قمار کسی را گویند که مرتب مهره یا ورق برنده بیاورد.
خوش طالع. [ خوَش ْ / خُش ْ ل ِ ] ( ص مرکب ) خوش اقبال. خوش بخت.
صاحب پیشانی ؛ خوش اقبال.
سپیدبخت. [ س َ / س ِ ب َ ] ( ص مرکب ) نیک بخت و خوش نصیب. ( غیاث ) ( آنندراج ) .
صاحب دولت. [ ح ِ دَ / دُو ل َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مقبل. خوش بخت. بختیار :
که از بی دولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر.
نظامی.
دست زن در ذیل صاحب دولتی
تا ز افضالش بیابی رفعتی.
... [مشاهده متن کامل]
مولوی.
پدر گفت : تو را ای پسر در این نوبت فلک یاری کرد. . . که صاحب دولتی در تورسید. ( گلستان ) .
طریق و رسم صاحب دولتان است
که بنوازند مردان نکو را.
سعدی.
|| عارف واصل : چون مرغ روحانیت طالب از بیضه بشریت بواسطه تربیت صاحب دولتی بیرون آید بعد از آن پروازگاه آن مرغ را جز حضرت ال̍ه کسی دیگر نمیداند. ( انیس الطالبین ص 121 ) . || پادشاه : پس بگوی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب دولت اند، و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهاده تامیان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد. ( تاریخ بیهقی ص 210 ) .
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون توصاحب دولت از برنا و پیر.
سوزنی.
|| مالدار ( در تداول عامّه ) .
که از بی دولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر.
نظامی.
دست زن در ذیل صاحب دولتی
تا ز افضالش بیابی رفعتی.
... [مشاهده متن کامل]
مولوی.
پدر گفت : تو را ای پسر در این نوبت فلک یاری کرد. . . که صاحب دولتی در تورسید. ( گلستان ) .
طریق و رسم صاحب دولتان است
که بنوازند مردان نکو را.
سعدی.
|| عارف واصل : چون مرغ روحانیت طالب از بیضه بشریت بواسطه تربیت صاحب دولتی بیرون آید بعد از آن پروازگاه آن مرغ را جز حضرت ال̍ه کسی دیگر نمیداند. ( انیس الطالبین ص 121 ) . || پادشاه : پس بگوی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب دولت اند، و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهاده تامیان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد. ( تاریخ بیهقی ص 210 ) .
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون توصاحب دولت از برنا و پیر.
سوزنی.
|| مالدار ( در تداول عامّه ) .
بلندستاره ؛ خوش اقبال. سعید. بلنداختر. بلندکوکب.
روشن ایام . [ رَ / رُو ش َ اَی ْ یا ] ( ص مرکب ) بهروز. درخشان روزگار. سپیدروز و کامروا : دین روشن ایام است از او دولت نکونام است از اوملکت باندام است از او ملت بسامان باد هم . خاقانی .
بیداربخت. [ بی ب َ ] ( ص مرکب ) بیداردولت. ( آنندراج ) . با بخت بیدار. بادولت. مقبل. خوش طالع و بختیار. ( ناظم الاطباء ) :
وز آن پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه بیداربخت.
فردوسی.
چنین گفت خسرو به آواز سخت
... [مشاهده متن کامل]
که ای سرفرازان بیداربخت.
فردوسی.
خداوند تاج است و زیبای تخت
جهاندار پیروز و بیداربخت.
فردوسی.
دگر باره شه بیداربختش
سوءالی زیرکانه کرد سختش.
نظامی.
بدان تا بود دیده بان گاه تخت
بر او دیده بانان بیداربخت.
نظامی.
پس از آفرین پیر بیداربخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت.
نظامی.
شاه بیداربخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم.
حافظ.
وز آن پس خروشی برآورد سخت
کزو خیره شد شاه بیداربخت.
فردوسی.
چنین گفت خسرو به آواز سخت
... [مشاهده متن کامل]
که ای سرفرازان بیداربخت.
فردوسی.
خداوند تاج است و زیبای تخت
جهاندار پیروز و بیداربخت.
فردوسی.
دگر باره شه بیداربختش
سوءالی زیرکانه کرد سختش.
نظامی.
بدان تا بود دیده بان گاه تخت
بر او دیده بانان بیداربخت.
نظامی.
پس از آفرین پیر بیداربخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت.
نظامی.
شاه بیداربخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم.
حافظ.
دولتمند
- پیروزبخت ؛ که بخت مساعد و غالب دارد. که از لحاظ بخت پیروز است. خوشبخت :
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد به تخت.
نظامی.
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت.
نظامی.
اگرچه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت.
نظامی.
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد به تخت.
نظامی.
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت.
نظامی.
اگرچه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت.
نظامی.
همایون بخت. [ هَُ یوم ْ ب َ ] ( ص مرکب ) خوش بخت. خجسته بخت. کامیاب. موفق :
از سر طالع همایون بخت
رفت سلطان مشرقی بر تخت.
نظامی.
آمد آن بانوی همایون بخت
چوعروسان نشست بر سر تخت.
نظامی.
من اول بس همایون بخت بودم
که هم باتاج و هم باتخت بودم.
نظامی.
از سر طالع همایون بخت
رفت سلطان مشرقی بر تخت.
نظامی.
آمد آن بانوی همایون بخت
چوعروسان نشست بر سر تخت.
نظامی.
من اول بس همایون بخت بودم
که هم باتاج و هم باتخت بودم.
نظامی.
بلند اقبال
احساس خوبی داشتن
کسی که خوش اقبال است .
خوش اقبال
کامیاب و . . . . .
خوش اقبال
کامیاب و . . . . .
سعادتمند
کسی که به آرزوهاش رسیده باشه
بختیار، بهروز، خوش اقبال، خوش طالع، سعادتمند، سعید، کامیاب، نیکبخت، نیکروز، نیکوحال، نیک اختر
یک قدم تا خوشبختی
دولت یار
روزبه
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٠)