خوش منشی

لغت نامه دهخدا

خوش منشی. [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ن ِ ] ( حامص مرکب ) خوش طبعی. فکیهة. لاغ. فکاهت. مزاح. شوخی. بذله گویی. هزاله. مطایبه. نشاط. سرور. فرح. انبساط. ( یادداشت مؤلف ) :
چون دل باده خوار گشت جهان
با کروژ و نشاط و خوش منشی.
خسروی.
پس خویشتن تسلیم کرد و آن... هدف کرده و بخوش منشی شربت آن ضربت نوش کرد. ( تاریخ بیهق ). || تسلیم در اصطلاح حکمت مدنی. ( از نفایس الفنون ).

فرهنگ فارسی

حالت و وضع خوش منش

پیشنهاد کاربران

بپرس