خوش منش


مترادف خوش منش: باشخصیت، خلیق، خوش اخلاق، خوشخو، خوشرو، سازگار

متضاد خوش منش: بدمنش

معنی انگلیسی:
good-natured, not fastidious

لغت نامه دهخدا

خوش منش. [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ن ِ ] ( ص مرکب ) فَکِه. فاکِه. خوش طبع. شادان.خندان. خرسند. راضی. ( یادداشت مؤلف ) :
بدین روز هم نیستی خوش منش
که پیش من آوردی ای بدکنش.
فردوسی.
برفتند شادان دل و خوش منش
پر از آفرین لب ز نیکی دهش.
فردوسی.
مگر کو برین هم نشان خوش منش
بیاید ابی جنگ و بی سرزنش.
فردوسی.
و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. ( التفهیم ).
ایمن مشو ز کینه او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش منش.
ناصرخسرو.
گل از نفس کل یافته ست آن عنایت
که تو خوش منش گشته ای زان و شادان.
ناصرخسرو.
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوش منش بود و هم روز خوش.
نظامی.
|| طائع. ( مهذب الاسماء ). خوش رفتار. یکدل. صمیمی : پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت بخانه سلیمان بنهاد و هر روز با همه کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. ( ترجمه طبری بلعمی ).
همان خوش منش مردم خویشکار
نباشد بچشم خردمند خوار.
فردوسی.
نباشیم تا جاودان بدکنش
چه نیکو بود داد با خوش منش.
فردوسی.
پسر خوش منش باید و خوبروی.
سعدی.
زن خوش منش خواه نه خوب روی
که آمیزگاری بپوشد عیوب.
سعدی.
|| دارنده ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس. || خوش گذران. عیاش. تن پرور. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - خوش طبع نیکو طبیعت . ۲ - سازگار . ۳ - شاد شادمان .

فرهنگ عمید

۱. دارای رفتار مناسب.
۲. شادمان.

پیشنهاد کاربران

بپرس