خوش خوار

لغت نامه دهخدا

خوش خوار. [ خوَش ْ / خُش ْ خوا / خا ] ( نف مرکب ) آنکه خوش خورد. ( یادداشت مؤلف ). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. ( ناظم الاطباء ) :
پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوشخوار گنهکار خویش.
ناصرخسرو.
مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش
چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش.
ناصرخسرو.
این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است.
ناصرخسرو.
خوار که کردت ببارگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار.
ناصرخسرو.
|| آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. ( یادداشت مؤلف ) :
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم چو در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد
خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم.
خاقانی.
باده گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو
باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت
لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
الطابه ؛ شراب خوشخوار. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه خوب و بمقدار زیاد غذا خورد . ۲ - کسی که زندگانیش خوش و توام با عیش و عشرت باشد .

فرهنگ عمید

= خوش خوراک

پیشنهاد کاربران

خوش خوار ِِ خود، منو زد = یعنی بدون دلیل و بی جهت و بدون داشتن عذر و بهانه اى مرا کتک زد. این اصطلاح فارسی کهن است که در شهرستانهاى استان فارس به ویژه در شرق فارس از جمله ( خرامه، داراب، جهرم، سروستان،
...
[مشاهده متن کامل]
نی ریز و. . . ) و نیز در لهجه عرب خمسه استان فارس هم بکار میرود. که از فارسی وارد لهجه عشایر عرب خمسه هم شده است.

بپرس