لغت نامه دهخدا
شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: «خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد». ( حکمة الاشراق صص 371 - 382 ). و نیز سهروردی در رساله «پرتونامه » آرد: «و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را «خره ٔکیانی » بدهند و «فر نورانی » بخشند و «بارق الهی » اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. ( حاشیه برهان چ معین ). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفه ایران باستان ، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شماره 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود. || هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. ( ناظم الاطباء ). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند . ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است. ( فرهنگ شوشتری ، نسخه خطی ). خراج هزارچشمه. ریش هزارچشمه. آکله. رجوع به هزارچشمه شود : و اگر قرحه کهن باشد [ در رحم ] و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان. ( ذخیره خوارزمشاهی ). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن. ( مجمل التواریخ و القصص ). || موریانه. ارضه. بید. اورنگ ( در تداول مردم قزوین ). ( یادداشت بخط مؤلف ) : هرکه مقداری ( روغن و پیه )شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. ( ریاض العارفین ). || کرم خوردگی دندان. ( یادداشت بخط مؤلف ) : چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. ( کلیله و دمنه ). || کوره. یک حصه از پنج حصه ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب : خوره اردشیر،خوره استخر، خوره داراب ، خوره شاپور، خوره قباد. ( برهان قاطع ). رجوع به کوره شود. || حصه. بخش. ( ناظم الاطباء ). || مرکب از خور ( مفرد امر حاضر از خوردن ) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت. ( یادداشت بخط مؤلف ).بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در ۴٠ هزار گزی شمال اهواز و باختر راه آهن اهواز به تهران .
فرهنگ معین
(خُ رِ ) (اِ. ) جذام .
فرهنگ عمید
۲. (صفت ) [عامیانه، مجاز] علاقه مند.
۳. [قدیمی] طعمه.
= خرزهره
مترادف ها
شانکر، خوره، سیفلیس
خوره، جذام، مرض جذام
خوره
ولگرد، خوره، قانقاریا، فساد عضو بر اثر نرسیدن خون
خوره، جذام، بیماری هنسن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
خورهٔ بلا: کنایه از شکمی که سیرمونی ندارد. شبانه روز کارش این است که بریزد به خورهٔ بلا. ( مثال ذهنی است )
معروف است که گویند؛ انگار خوره افتاده به جانم. منظور بیماری خوره یا همان بیماری جذام است که بدن انسان را از بین برده و به نوعی می خورد و نابود می کند.
خوره: ( canker ) ) [امراض نباتی]زخم باز و فرو رفته ای که انساج آن مرده و اکثرا در قسمت چوبی نبات به وجود می آید.
کیسه بسار بزگ بافته شده از نخ پنبه ای ک بر پشت الاغ می گذاشته اند.